داستان آمدن مولانا به خواب این مرقومه نویس! و پرسیدن از ایشان در باب عقل جزوی و عقل کلی وجواب گفتن حکیمانه مولانا مصراع هایی که داخل گیومه است از مثنوی مولوی است. امیدوارم دوستان تا زنده هستم و خوش اخلاق شرحی بر آن بنویسند! و ایرادهای وزن و قافیه و محتوا را مطرح کنند که موجب امتنان است. و از جناب مولانا و مولانا دوستان هم در صورت هر گونه قصوری پیشاپیش عذر خواسته و التماس دعا دارم. صرفا حقایقی در قالب طنز بیان شده است. با مدد از خدا و تمامی پاکان عالم از جمله مولوی برای تحول همه بندگان به احسن الحال. باقی بقایتان و این شما و این هم داستان تخیلی در چهار اپیزود!!: 1- آمدن مولانا به اتفاق یاران خمر کهن به خواب مرقومه نویس در بوستانی با صفا و وقت را غنیمت شمردن و همینطوری مطرح نمودن یک پرسش از مولوی برای مطرح کردن خود و خودی نشان دادن! و پز دادن به دیگران! که من با مولوی و گروه یاران خمر کهن مصاحبه ای کرده ام منظوم، هر چند در خوابی مخمور و مخدوش! دوش مولانا بیامد خواب من در کنارش جمعی از "خمر کهن"! گفتمش یک پرسشی در انجمن تا شود پر بار این وبلاگ من!: عقل را جزئی و کلی کرده ای ! این دو را شرحی بده ای مولوی! 2- پند دادن مولوی آن مرقومه نویس تازه کار را و توی ذوق او زدن و حال او را گرفتن! و بل( با ضم باء) گرفتن از پرسش آن نادان و اینکه به جای چسفیدن تام و تمام در عقل جزئی و مشغول بودن به برچسبها و قیل و قال آن، هر چه زودتر به قلزم ( قلزم و یم هر دو به معنای دریا)عقل کلی شیرجه ای بزن! و از دیدن آن دریای عمیق و آن سکوت و تنهایی و شب تاریک، هول و هراس به خود راه مده که اصل خویش را خواهی دید و عشق و شور و نور ترا در بر می گیرد و ترس و حرص تو زایل گردد.. او نگاهی کرد در من چون فقیه آن فقیهی که نگه کرد در سفیه! گفت : می گویم ترا لیکن به شرط که دگر با کس نگویی چرت و پرت! گفتمش از طا و ت وان قافیه گفت: خاموشی برایت کافیه از حروف و واژه ها باید گذشت پیشتر زانکه "بنانی در گذشت"! این همه گفتم که خاموشی گزین وقت تنگ است راه رو! هین و هین! "هین و هین ای راهرو بیگاه شد" "آفتاب عمر سوی چاه شد" "هین مگو فردا که فرداها گذشت" "تا به کلی نگذرد ایام کشت" هم در این لحظه بپر در عمق یم تا ببینی اصل خود، بی بیش و کم گفتمش باشد ولی ای مولوی توبه من نیست خیلی هم قوی 3- بیان درد و رنج و مسأله "خود" از طرف نگارنده و جواب مولوی در نبودن هیچ مسأله ای و نبودن هیچ خودی و اینکه وقتی مسأله ای نیست حل کردن آن هم مطرح نیست. ولی عقل جزوی عاشق مسأله است و بیشتر از آن، عاشق حل المسائل به انواع روشهای مدرن و سنتی!... زیرا حسابی ذهن مشغول می شود و اینکه مسأله "خود" و تمامی مسائل منبعث از آن و راه حلها همگی "خود" ساخته، توهمی و دل مشغولی های عقل جزوی هستند...و اینکه به هوش باش و ناشکر مباش و چشم دل بگشا و از "عدم مسأله" و "هیچ بودن" شروع کن و الا تا ابد در گیر حل مسأله خواهی ماند... و همین دلیلی است بر عدم نتیجه گیری روانشناسان عهد جدید و دیر یا زود آنها هم متوسل به "عقل کلی" شده و از ابزار مشاهده بدون غرض یاری خواهند جست..البته اگر سعادت آن را داشته باشند... درد من را نیست درمان مولوی رنج من را نیست پایان مولوی گفت: نی نی دردی نمی بینم ترا چون در آغوش خدا بینم ترا غرق عشق وغرق نوری ای پسر چشم دل بگشا تو کوری ای پسر آن یکی ماهی که در دریا بود غرق آب و منکر دریا بود آن همه دردی که باشد مر ترا جز که در فکرت نباشد مر ترا "راه کن در اندرون ها خویش را" "دور کن ادراک دور اندیش را" "گر نبینی این جهان معدوم نیست" "عیب جز انگشت نفس شوم نیست" "تو زچشم انگشت را بردار هین" "وانگهانی هر چه می خواهی ببین" 4- به درازا کشیدن صحبت و نزدیک شدن صبح صادق و سیر نشدن از دیدار مولوی و یاران و.. سرانجام پاسخ گفتن مولوی به پرسش آن پرسشگر قبل از پایان رؤیا، با ذکر یک شرط و اما آن شرط اینکه ؛ اگر شنونده عاقل نباشد حرف گوینده را اگر خوب هم باشد، بد متوجه می شود و آن را زایل کرده و حق مطلب را ادا نکند. ابتدا باید شنونده بدون پیش داوری و رد و قبول گوش فرا دهد و تنی به آب عقل کلی زند و اگر در این کار اهتمام ورزد چه بسا به آرامش رسد و بی نیاز از پاسخ ... والا با تفسیر گفته ها در حوزه عقل جزوی، بیشتر در مخمصه فرو می رود. چرا که عاقلان گفته اند که؛ تنها با تغییرفکر آدم تغییر نکند و بلکه سلطه بر فکر و تغییر در زندگی کردن بباید........ صبح نزدیک آمد و باید روم آنچه پرسیدی برایت حل کنم "گوش خر بفروش" تا وا گویمت تو رها کن هوش، تا وا گویمت "هوش را بگذار آنگه هوش دار" "گوش را بر بند وانگه گوش دار" عقل جزئی سطحی است و موج و کف عقل کلی عمق آن دریای ژرف! عاقل بی "عقل کلی" مرده است دائماً با فکر کردن زنده است زنده و عاقل نباشد ای پسر دائماً در جنگ باشد ای پسر موج لشکرهای برچسبش! ببین "هر یکی با دیگری در جنگ و کین" چونکه هر دم فکر او مشغول "من" او چه داند قد آن سرو چمن او چه داند فطرت و عشق کهن او چه داند لذت خمر کهن "عقل جزوی عشق را منکر بود" "گر چه بنماید که صاحب سر بود" "زیرک و دانا ست اما نیست نیست" "تا فرشته لا نشد اهریمنی است" |
داستان آمدن مولانا به خواب این مرقومه نویس!
موضوع:
خودشناسی
۲ نظر:
سلام جناب بناني
خيلي خوشحالم از اينكه دوستاني چون شما به ليست دوستان ديگري چون پانويس و آقا مصطفي و استاد مصفا اضافه شديد .
مشتاقانه پيگير مطالبتان خواهم بود .
اگر مجالي و عمري باقي بود حتما در جلسات خمر كهن شركت خواهم جست.
شاد باشيد
علي
بسیار زیبا. ممنون.
ارسال یک نظر
لطفاً نظر خود را بخط فارسی بنویسید.
لطفاً فقط نظرتان دربارهی مطلب نوشته شده را بنویسید. و اگر پیامی برای نویسنده دارید، به پیوند "تماس با نویسنده" مراجعه نمایید.