دبی فورد و غلبه بر ملامت خود و ناتوانی و کسب شهامت در نشستن پشت فرمان زندگی
هر بار که آن صدای زخمی و رنجور ، سر بلند می کند و به شما می گوید که بد، نادرست و مزخرف هستید(از برچسبهای هویتی ویرانگر زندگی آدمیزاد که شلاق دهشتناک "ملامت خود" را به همراه دارند!!)، این انتخاب و توانایی را دارید که درنگ کنید، نفسی بکشید و به خود دروغیتان بگویید:" پیامهایت را می شنوم، می فهمم که زنده، فعال و در رنجی، اما تو خود زخمی من هستی، بخشی از خود دروغینم. جنبه ای از بشر بودنم که اینجاست تا در کمال روحم از من پشتیبانی کند. تو آن بخش از من هستی که باید مرا بیدار کنی و دوباره با گستردگی بشر بودن و خدای گونه بودنم پیوند دهی. اکنون محبتم را نثار تو می کنم؛ چرا که حتماً از عشق و پذیرش محروم هستی، و گر نه این چنین رفتار نمی کردی." علاوه بر این دبی فورد تأکید دارد که اگر از یکی تصور کردن خود با صدای ملامتگر درون سر اجتناب کنید، قدرت ویرانگر آن سلب می شود! (و مصفا پا را از اینها فرا تر گذاشته و بر هیچ بودن و توهمی و دروغین بودن "خود" بیشترین تأکید را دارد! و البته همچون دبی فورد درک حسی این را مؤثر می داند! و نه صرف تلاش فکری و تقلیدی را. درخصوص تبدیل درک فکری و تقلیدی به حسی توجه شما را به مطلبی از مولوی در پستهای بعدی جلب می کنم!) توانایی ما
شما قدرت انجام این کار را دارید شما می توانید با گام نهادن در مسیر احترام به خود و زندگی، دگرگونی والایی ایجاد کنید. شما این قدرت را از راه پس گرفتن اختیار و پذیرفتن مسؤولیت برای زندگی و آینده خود فعال می کنید. یکی از دروغ های خود کاذب این است که در رابطه با ناراحتی و رنج خود زخمی و خجالتبار، هیچ کاری از شما ساخته نیست و در برابر عواطف و ذهن آلوده به خجالت خود ناتوان هستید. اما حقیقت این است که شما می توانید این تصمیم را بگیرید که قلبتان را التیام دهید. با گذشته خود به صلح برسید و خودتان و دیگران را ببخشید. ممکن است در باره اعتیاد، وسواس یا برخی رفتارهای خود ویرانگرانه ناتوان باشید و به کمکهای تخصصی نیاز داشته باشید؛ اما برای درخواست کمک نا توان نیستید. پذیرش مسؤولیت و نشستن پشت فرمان زندگیمان باید عنان را از بدن خجالتبار و زخمی خود و نقاب اجتماعی که برای پنهان کردن آن درست کرده اید، پس بگیرید. باید با دروغهایی که محرک رفتار شما هستند، برخورد کنید تا به موقعیت بر حق خویش باز گردید. باید پشت فرمان اتو مبیل خود بنشینید. لزومی ندارد سرنشین بی چاره ی این اتو مبیل باقی بمانید و رانندگی و مسیر زندگی خود را به دست یک کودک سه ساله بی اطلاع یا دوازده ی زخمی ندهید! اگر شما اختیار دار آینده و انتخاب هایی که می کنید نیستید، پس چه کسی هست؟ شما زندگی خود را به چه کسی وا نهاده اید؛ به شبحی در گذشته که در سرتان حرف می زند؟ مدام در شگفتم که چرا این همه دلیل می آوریم تا با آنچه زندگی ما را شکل می دهد، رو به رو نشویم. آیا چنین کاری تا این اندازه سخت است؟ مقاومت در برابر باورهایی که هر روز ما را تسخیر می کنند، این همه دشوار است؟ آیا به اندازه ای ضعیف شده ایم که توان یا وقت آن را نداریم تا با شیطان های درونی که اکنون ما را در برخی از جنبه های زندگی به مسیر اشتباه می برند، رو به رو شویم؟ منبع: کتابهای دبی فورد ترجمه فرناز فرود |
۳ نظر:
دیگه ، به وجودش در درونم عادت کردم ...
شاهدم که هر لحظه دست منو می گیره و می بره تو کوچه های پیچ در پیچ ذهن..
گاهی می گم مقاومت می کنم ولی اون خیلی زیرکه ... از راهایی منو می بره که دلم می خواد مشتاقانه برم .
و بعد می بینم باز هم منو برده و گم کرده .و مدتها بعد که بر می گردم می بینم چقدر از هستی جاری رو از دست دادم ....
حالا یه ترفند هم من بر علیه اش پیدا کردم :
هر کار کوچیکی رو که می خوام انجام بدم ، به اون ویرانگر می گم که :
تو بشین و من خودم می خوام این کار رو بکنم .
مثلا مسواک زدن رو که اون برام خیلی وقتها انجام میداد اتوماتیک وار .و من می دیدم مسواک زدم اومدم در حالیکه اصلا هشیار نبودم .
حالا خودم دقیق می شم آروووم مسواکم رو بر می دارم ونگاش می کنم . لمسش می کنم و خمیر رو بو می کنم و لذت می برم و روی مسواکم می زنم و آهسته و کاملا هشیار مسواک می زنم .
به خاطر دندونهام و آب و سلامتی ام شکر می کنم و مسواک رو می بوسم و می ذارم سر جاش .
لبخند ....
به " توان " ام ایمان دارم ...
نه اینکه مغرور بشم .
ولی به این رسیدم که اگر با جدیت بخواهیم در این مورد برخورد کنیم ، تماما می تونیم ، اختیار دار تن و ذهنمون باشیم و روز به روز هشیار تر و " بی نفس تر " بشیم .
سکوت و صبر خیلی مفیدند .
سه حالت فرو هشیاری ...هشیاری...و فراهشیاری رو درک کردم .
فروهشیاری همون وقتهایی که اتوماتیک وار مثلا ساعتها راه می رم .
وقتی هشیارم خودم آگاهم به قدمهایی که برمیدارم . به اطرافم و همه چی ...
فراهشیاری یک حالت درک ملموس از اسرار ، به شکلی که حس می کنی پرده از روی همه چی برمی دارند و حقایقی فوق هشیاری برات آشکار می شه .
که به وجد میایی.
سزشار از حس قدردانی و سپاس می شی. موضوعات از اهمیت میا فتند .
فقط یک چیز می ماند : عشق یا کل ...
تمام ...
آقای بنانی لطفا تا نیمه ی تاریکمون رو ، چلچراغ نزدیم ، نوشتن رو ادامه بدید .
لبخند ...
ارسال یک نظر
لطفاً نظر خود را بخط فارسی بنویسید.
لطفاً فقط نظرتان دربارهی مطلب نوشته شده را بنویسید. و اگر پیامی برای نویسنده دارید، به پیوند "تماس با نویسنده" مراجعه نمایید.