ارباب خودم سرت بالا کن مراد از" ارباب خودم" از دیدگاه بنده، همان خود واقعی یا اصل وجود آدمی است که در یک روند بیمار گونه، تحت سیطره خود فکری قرار گرفته است. خود فکری اصالت را در بند کشیده و با قالب کردن خود به عنوان کل هستی، آدمی را به مرض فرو رفتن در افکار مبتلا نموده است. وسیله و ابزار فکر پایش را از گلیمش درازتر کرده و سرطانی شده و صاحب خودش را اسیر کرده است. از بزرگترین اشتباهات انسان در طول تاریخ این همانی یا یکی پنداشتن خود identification) (با فکر بوده است. بنابراین حاجی فیروز قصه ما سعی اش این است که آدم را از این اشتباه استراتژیک بیرون آورد! شاید توجه کرده باشی اگر آدمی به هنگام راه رفتن سربه زیر داشته باشد، نشانه غرق شدن در فکر است، یک لم برای خارج شدن از پوسته افکار، تغییر وضعیت بدن است؛ به طوری که با بالا بردن سر، و نگاه به خط افق و بالاتر، راحت تر از پوسته فکر رها می شویم." ارباب خودم" همان حاکم اندیشه در شعر مولانا ست؛ که سرش را بالا گرفته و بر اندیشه حاکم شده است. او می تواند از ابزار فکر به درستی و هر وقت بخواهد استفاده کند و از ابزار دیگر آگاهی یعنی کشف و شهود و مشاهده ورای فکر هم بهره مند است: حاکم اندیشه ام محکوم نی چون که بنا حاکم آمد بر بنی بنی=بنا و ساختمان ارباب خودم؛ ای سرور و ای سالار وجودم، ای همه هستی من، ای روح الهی وجودم، ای خلیفه و پادشاه روی زمین، خواهش می کنم قبل از خاتمه نوبت مهمانی ام در این جشن با شکوه زندگی، سرت را بالا بگیر! وقت تنگ است و این قدر فردا فردا نکن: هین مگو فردا که فردا ها گذشت تا به کلی نگذرد ایام کشت خواهش می کنم و التماس می کنم کمی از فرو شدن در افکارهمراه با حرص و خشم و شهوت و حسد و غم و.. دست بردار و به اطراف هم نظری بیفکن! ای اربابم نبینم که چنین خوار و خفیف اسیر هیچ و پوچ شده ای! اسیر افکار منفی و گزنده که بی اختیار تو می آیند و ترا با خود به هرجایی می برند! مگر بلا نسبت عقلت را از دست داده ای!
ارباب خودم بز بز قندی ارباب خودم ای که همچون بزی وحشی و زبر وزرنگ می توانی به رفیع ترین کوهها صعود کنی و با غرور از بالا به همه جا نگاه کنی! از آن بالا به اندیشه نظری بیفکن نه اینکه همچون ذلیلان خود را معادل فکر تصور کنی و در آن فرو بروی: من چو مرغ اوجم اندیشه مگس کی بود بر من مگس را دسترس ای ارباب خودم سرت را بالا بگیر و از اوج به ده نگاه کن و از فکر مثبت نهایت استفاده را ببر ولی از "ده افکار" خارج شو که وجودی ورای فکر داری: ده مرو ده مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند
ارباب خودم چرا نمی خندی؟ ای ارباب من و سرور و سالارم، سرت را بالا بگیر و به ملکوت اعلی متصل شو و خنده جان را ببین و بر ترش رویی مردم بی اعتنا باش و عکس العملی نشان نده! یا آگاهانه عکس العمل نشان بده! که آسیبی نبینی! اگر سر رشته زندگی در دستان تو باشد و تو ارباب زندگی باشی، گزندی به کسی نخواهد رسید: آنکه جان در روی او خندد چو قند از ترش رویی خلقش چه گزند؟ ای ارباب من! خندیدن با منشا "من" نکوهیده است! و کار خامان است ولی اگر خودت را از غبار "من" بتکانی! خنده ات به جهانی می ارزد! اگر سرت را بالا بگیری و از وهم و خیال منیت رها شوی، آنگاه شکستن پوسته خیالی من را جشن خواهی گرفت: به صدف مانم خندم چو مرا در شکنند کار خامان باشد از فتح و ظفر خندیدن
|
۳ نظر:
خیلی زیبا و عالی تفسیر شده بود....
واقعا عالی ......
عالی ....
عالی .....
ممنون ....
سلام
نگاه جالبی بود مخصوصا که یک فرد سیاه و فقیر به من ( هویت فکری) می گوید آدمی که تجربه موتو قبل ...را تداعی می کند
سلام
در شکستم صد ظفر پیدا شده
همچو دُرّی کز صدف یکتا شده
ممنون
ارسال یک نظر
لطفاً نظر خود را بخط فارسی بنویسید.
لطفاً فقط نظرتان دربارهی مطلب نوشته شده را بنویسید. و اگر پیامی برای نویسنده دارید، به پیوند "تماس با نویسنده" مراجعه نمایید.