عقل، دوستان و دشمنانش- قسمت پنجم



می گفت: خود شناسی و عرفان با عقل و منطق مخالف است و مولوی هم چنین است که می گوید: "پای استدلالیون چوبین بود" و برای رسیدن به عشق نا مشخص، عقل را هم قربانی می کند!! گفتم نظر شخصی بنده هم همین است هر خودشناسی و عرفانی که عقل و منطق را قربانی کند، با مواد مخدر تفاوتی ندارد! اما مولوی هم به هیچ وجه عقل را قربانی نکرده و بر عکس، اجرای درست راهکارهای او، هر دو نعمت از دست رفته ی آدمی، یعنی عقل حقیقی و عشق ناب را به او پس می دهد!


قرار نیست در اینجا تمامی دلایل دوستی خود شناسی، با عقل و خرد و به عبارت دیگر دشمنی "منیت" با آن گفته شود. تنها به شمه ای اکتفا شده و دلایل دیگر را به خود دوستان علاقه مند واگذار می کنم. وانگهی از قدیم گفته اند؛ عاقل را اشاره ای کافی است!
در ادامه مباحث قبلی در این جلسه هم به اختصار، دلیل دیگری از کتاب "تحلیل رفتار متقابل" اثر استوارت و جونز و ترجمه بهمن دادگستر آورده می شود که چگونه در اسارت "منیت" بودن، عقل انسان را زایل می نماید. البته نظر شخصی ام در مورد روانشناسی هم این است که برخی روشهای آن در خصوص شناخت برخی جزئیات روان، مفید هستند و مکمل برخی کلی گویی هاست( البته به شرط اجتناب از برچسب زدن!) ولی در زمینه درمان، پای روانشناسی هنوز می لنگد. زیرا با مشاهده گری درست و.. که مولوی و برخی از حکمای دیگر مشرق زمین ارائه کرده اند، نا آشنا است( هر چند در خصوص انتقال حکمت شرق به این حوزه هم تحولات مثبتی دیده شده است).
 
احساسات قلابی
احساسات تخریبی یا قلابی ترجمهfeeling  Racket است و به معنای احساسی شرطی است که از کودکی به تدریج آموخته می شود و در همه ما هم متداول است. برخی احساس ها نظیر خشم، ترس، غم و شادی می توانند در شرایط طبیعی و بدون "منیت فکری" هم بروز نمایند. این گونه احساسات را در روانشناسی تحلیل رفتار متقابل، احساس اصیل می گویند. ولی احساسات دیگر؛ مثل احساس حقارت یا خجالت یا نوع دیگری از احساسات مشابه اصیل ولی وابسته به فکر را احساس تخریبی گویند.
 هدف از یاد گیری و بروز احساس تخریبی چیست؟ کودک برای انطباق با وضعیت و محیط محدود  دوران کودکی، که با ناتوانی اش و وابستگی شدید او به والدین همراه است؛ با هوش کودکی اش در می یابد که اگر تنها احساسات اصیل را بروز دهد، به خواسته اش نمی رسد (اگر والدین کاملن رها از منیت باشند این امر اتفاق نمی افتد!). هر کودکی با همان هوش کودکی در می یابد که در این خانواده، این حس یا مجموعه ای از چند حس، مورد قبول است (مثلن برای او که دختر است حس خشم مورد پسند خانواده نیست و جواب نمی دهد و حس غم و غصه و یأس جواب می دهد) و پس از بروز آن، نوعی پاداش دریافت می کند یا خواسته اش بر آورده می شود. این ترفند در آن خانواده ی خاص، ممکن است، جوابگوی نیازهای کودک باشد.
اما و صد اما؛ این عادت به بزرگسالی هم کشیده می شود و مانع استفاده از عقل و امکانات زیادی می شود که در اختیار یک فرد بزرگسال قرار دارد. یعنی فرد شرطی شده، به طور اتوماتیک با هر مسأله و استرسی که مواجه شود؛ به جای استفاده از عقل و منطق، نا خود آگاه مانند یک کودک دچار طوفان احساس تخریبی شده و عقل او فلج می شود و همزمان امکانات فراوان موجود برای حل آن مسأله را نادیده می گیرد. یا قدرت پذیرش واقعیت را مختل می کند! انتظار نا خود آگاه او این است که دیگران در نقش والدینش مشکلش را حل کنند!
این حس تخریبی متناسب با وضعیت این زمانی و این مکانی نیست و به هیچ وجه به حل مسأله پیش رو یا پذیرش و دیدن درست واقعیت، کمکی نمی کند. این حس، فرد را از واقعیت موجود، به دنیای خیالی و توهمی و گفتگوی درونی بی فایده سوق می دهد. نکته مهم اینکه اعتیاد به این احساسات و روند بروز آنها در نا خود آگاه جریان می یابد و تنها هوش مشاهده گری قادر به رسوخ در آن حوزه است.
نکته جالب در این  گونه احساسات، تغییر تاکتیکی آنها از یکی به دیگری است. به عنوان نمونه کودک در یک وضعیت، ممکن است، ابتدا احساس ترس نماید، سپس می بیند که با این حس به خواسته اش نرسید آن را تبدیل به خشم می کند و خشم هم توسط والدین سرکوب شده و به نوعی کرختی و بی حسی تبدیل می شود. بنابراین در بزرگسالی هم ممکن است موقع ترس به جای واکنش مناسب، واکنش خشم یا بی حسی را نشان دهد.
 مانند هر اعتیاد دیگری نیاز کاذب به تکرار آن حس ایجاد می شود و به طور نا آگاهانه ولی تحت یک مکانیزم اجباری، شرایطی را فراهم می کند و مسائلی را خلق می کند تا امکان تولید و بروز آن حس ایجاد گردد!! و از آن طریق ارضاء شود. در این وسط چیزی که برایش مهم نیست، (مانند هر معتاد دیگری)  بر طرف نمودن عاقلانه مسائل زندگی است!               
خود شناسی و مشاهده گری کمک می کند تا این اعتیاد ویرانگر قدیمی (به جا مانده از دوران کودکی) به یک یا چند حس مخرب و کاذب، مشاهده شده و ترک شود.