در ابتدای داستان و قبل از خربزه خوردن لقمان، مولوی به زیبایی هر چه تمامتر اسارت انسان را در پنجه های غول دو سر خشم و حرص (یا شهوت) ذکر کرده است: اسارت در پاندول خشم و حرص یا تسلط بر آن پادشاهی( شاه من و شما هستیم! خلیفه خدا بر روی زمین) به عارفی اهل مشاهده گری بی غرضانه (این قابلیت و توانایی هم در من و شما وجود دارد ولی از آن استفاده نکرده ایم مگر در کودکی!)، می گوید که از من، چیزی بخواه!: چیزی از بخشش ز من در خواست کن عارف به او می گوید: تو به عادتی ویرانگر، معتادی و اسیر آن هستی! و چون از آن آزاد نیستی نمی توانی عشق و محبتی نثار خودت یا دیگری کنی!( اگر هم ادعای عشق کنی دروغ است) و از سویی دیگر انگار، انسان آزاد از این عادت دیرینه را نمی شناسی و برای تو غریبه است. در مخیله ی شما چنین چیزی نمی گنجد!! که می توانی از این عادت رها شوی! چون این رهایی، از ذهنیت محدودت برتر است. خواستن یا حرص یک سر این پاندول است و در بطن خود آبستن خشم است! و آدمی می تواند از خواستن و در نتیجه از فرزند خلف آن!، خشم، رها شود:
گفت : ای شه، شرم ناید مر تو را که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ عارف ادامه می دهد: آدمهای معتاد به این عادت دیرینه مانند عروسک خیمه شب بازی در اسارت پاندول خشم و حرص هستند. ولی خبر خوب اینکه امکان خروج از این پاندول و تسلط بر آن ممکن است. همچنانکه آن عارف بر آن مسلط بود: من دو بنده دارم و ایشان حقیر وآن دو بر تو حاکمان اند و امیر شاه می گوید اصلن همچین چیزی درست نیست و اشتباه(زلت) است. چرا؟ چون این اسارت در نا آگاهی ادامه می یابد و با پدیده ی نادیده گرفتن و جهل همراه است و معتاد خبر ندارد به چه چیزی معتاد شده است! و از فلاکت اسارتش نا آگاه است. همانطور که گفته اند: شرک یا ریا مانند حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک، بی سر و صدا وارد جسم و جان ما می شود. طوری که خود نمی فهمیم. عارف می گوید: تو در درون پاندول خشم و شهوت( حرص) اسیری و بی خبر از آن و در نتیجه، دائم در رنج و عذابی و به علت نا آگاهی، عامل رنجت را در بیرون جستجو می کنی!: گفت شه: آن دو چه اند؟ آن زلت است گفت: آن یک خشم و دیگر شهوت است |