مولانا و ملامت خود ( قسمت دوم)



گرچه من خود  ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

شاد بودن اصیل با لذت و خوشی ناشی از منیت متفاوت است. "منیت کاذب ذهنی" در سه حالت خوشی سطحی را نشان می دهد:

اول- در تأیید گرفتن و دریافت به! به! دیگران، از طریق کسب ثروت و مقام و موفقیت و..یا به هنگام شکست رقیبانش، به طور موقتی و سطحی، دلش خوش می شود!  ( توهمی بودن خواسته ها، حرص بی پایان و سیری ناپذیر،  ناپایداری و زودگذر بودن همه چیز، ترس از حسادت دیگران و.. اجازه استمرار و تعمیق این خوشی ها را نمی دهند.)

دوم- یا لذت و نشئگی ناشی از استعمال و اعتیاد به مواد مخدر، الکل، غذا، سکس و.. او را الکی خوش می کند.

سوم- یا برای اینکه رقیبانش پی به غم جانکاهش نبرند و شاد نشوند! "نمایش شادی" می دهد و به قول مولانا سبیلش را چرب می کند! و از اینکه آبرو داری کرده، خوش به حالش می شود!

ولی متأسفانه  هیچ کدام از اینها نه تنها رنج و غم را از انسان دور نمی کنند بلکه هر روز بر بار رنج جانکاه او می افزایند! چرا؟ علت این رنج روزافزون چیست؟

 ریشه این کژی این است که آدمیزاد، گرفتار "پاندول ذهنی خواستن حریصانه" شده، خواستن هر چه که بنظرش لذت بخش باشد! به ظاهر بسیار هم منطقی می آید و منطق و مردم هم همین را تأکید می کنند! لذت هم هر چه بیشتر و طولانی تر، بهتر و کاش همیشگی بود این لذت شیرین! حتی حرص به رهایی و "مولوی گونه شدن" هم ما را دچار همین پاندول می کند!

برای همین انسان بیچاره، تا آنجا که می تواند پاندول ذهنی را به منتهی الیه حرص به لذت می برد! غافل از اینکه تصادف مرگباری در انتظار این کژی است!! این خواستن ذهنی همیشه به لذت عینی هم نمی رسد و اغلب ناکام می ماند و محروم و مرحوم می شود! لذت گاهی در دسترس نیست و گاهی هم هست ولی هیچ لذت در دسترسی هم همیشگی نیست و دیر یا زود موعدش به سر می رسد! و حتی به ضدش تبدیل می شود!
دیر یا زود؛ به همان شدت که حرص به لذت ما را از تعادل صبر و سکوت ذهن، دور کرده نوبت سقوط شدید به دامن ملامت خود است!

در آنطرف پاندول، خشم و نارضایتی و غم و ترس و شاید بدتر از همه "ملامت خود" و ملامتگرهای ذهنی، منتظر آدم حریص نشسته اند!! این یک قانون است که خشم، غم، ملامت و سرزنش جانکاه خود یا دیگران، بابت نرسیدن به خواسته ها یا گرفتار نا خواسته ها شدن، دیر یا زود گریبان همه حریصان را می گیرد.

از سوی دیگر، خود یا منیت ذهنی، توهم است و ملامت " توهم" معنا ندارد. جالب اینکه ملامت کردن هم توهم است. به قول مولانا هر دو لا شئی، بدون ماهیت واقعی و هیچ هستند.  در واقع یک جرقه فکری زود گذر یک جرقه زود گذر فکری دیگر را سرزنش می کند! از زندگی کردن درون این افکار توهمی، واقعی پنداشتن آنها و  خود را با آنها یکی انگاشتن، باید ترسید!

از وجودی ترس کاکنون  در  وئی
آن خیالات لا شی و تو لا شئی

لا شئی  بر لا شئی عاشق شده است
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است

ممکن است بگویی مولوی گفته عاشق نگفته متنفر! ولی در واقع ما عاشق مسأله و ملامت و غم و ..هستیم!! مهم چرخیدن چرخ هویت کاذب و برقراربودن و غرق شدن در گفتگوی لاینقطع درونی است. حال چه در وجه لذت مند آن که کمیاب تر است، باشد و چه در وجه غمناک آن.

واقعیت وجود انسان دیدن بدون توهم، حرص و خشم است که در این حالت مشاهده، پاندول روان آدمی در سکون و استواری وسط قرار دارد. اما در غلبه ی حرص(شهوت عام) و خشم (شامل ملامت خود و..) مشاهده لوچ می شود! و چشم دو طرف پاندول را می بیند و احول و دو بین و توهم زده می گردد! یک جرقه فکری را "خود" می بیند و جرقه فکری دیگر را "ملامت"!!:

خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند

در حالت صبر و تعادل و سکوت ذهن ، عشق و شور و شادی و خنده ای عالمگیر وجود دارد. این عشق با خوشی و لذت محدود و حرص به لذت از یک سو و غم و ملامت خود از سوی دیگر، متفاوت است و ربطی به رسیدن یا نرسیدن به خواسته های "منیت کاذب ذهنی" ندارد: 

باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست

"ملامت خود" برخاسته از خواسته های منیت، مانع اصلی شادی اصیل آدمی است. شور و شادی که در غزلیات شمس دیده می شود و کمتر شاعری آن را بروز داده است، از جنس شادی ناشی از نخواستن و تعادل و صبر و سکوت ذهن و غیبت "ملامت خود" و ملامتگرهای کوتوله ی خیالی است. مشاهده گری معصومانه، بدون حرص ( به چیزی شدن) و خشم (ملامت خود) همچون کودکان خندان، ما را به این تعادل و شادی نزدیک می کند. بنظرم تا آنجا که دیده ام، جنس بیشتر اشعار و ترانه های دیگران از جنس دو طرف پاندول است.

برای درک بهتر این شادی اصیل سه غزل حضرت مولانا تقدیم حضورتان می گردد. (از آنجا که تقریباً معنای ابیات تقریباً روشن است؛ فقط در صورت ضرورت در زیر هر مصراع کمی توضیح داده ام):

غزل  2142  :
با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود
ترشان= ترشروها، بد اخمها  ؛  لاغ= شوخی
خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او
طارم (با فتحه ر)= سراپرده، گنبد، خانه

هر که در این ره نرود، دره و دوله‌ست رهش
دوله (با فتحه ل) = توفان، گرد و خاک، فریاد
من که در این شاهرهم بر ره هموارم از او

هر که حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

مسجد  اقصاست  دلم  ، جنت  مأواست  دلم
مأوا= پناهگاه
حور شده ،‌  نور شده ،   جمله  آثارم  از او

قسمت  گل  خنده بود ، گريه ندارد چه كنم ؟
سوسن و گل مي شكفد در دل هشيارم از او

صبر همی گفت که من مژده ده  وصلم از او
شکر همی گفت که من صاحب انبارم ازو
صبر و تعادل ذهن و شکر و رضایت درونی در همه حال از نشانه های وصال و شادی درونی است.

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم
هر چه به عالم ترشي ، دورم و بيزارم از او
به معنای فرار، خشم و نپذیرفتن حادثه بیرونی نا خوشایند نیست. بلکه به معنای عدم واکنش عصبی و کورکورانه به هنگام نا ملایمات است. البته مقابله منطقی و عاقلانه با حوادث زندگی، در سایه این خونسردی و واقع بینی و شادی درونی تسهیل و تسریع می گردد. این دوری و بیزاری نسبت به حرص و خشم درونی است البته همراه با چاشنی پذیرش و شادی!


غزل 2146 :
ای شکران ای شکران کان شکر دارم ازو
پند پذیرنده نیم ،شور و شرر دارم ازو
پند دهنده در مصرع فوق کسانی هستند که از درون یا بیرون، و شاید با نیت دلسوزی، به رفتن به دو سوی پاندول خشم و حرص تشویق می کنند!

کی هلدم با خود؟کی؟می دهدم برسر می
هلدن (هلیدن) = هشتن، فرو گذاشتن
گل دهدم در مه دی،بلبل گلزارم ازو
گل دادن در زمستان کنایه از خندیدن و شادی (به جای واکنش خشم یا افسردگی) به هنگام بر وفق مراد نبودن ایام است. این مهم تنها از مشاهده گری عاری از حرص و خشم بر می آید.

من خوش و تو نیم خوشی، جهد بکن تا بچشی
تا قدحی می بکشی، زانکه گرفتارم ازو


غزل 1989  :
جنتی کرد جهان را زشکر خندیدن
آنکه آموخت مرا همچو شکر خندیدن

گرچه من خود  ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
اشاره به رهایی از پاندول خشم و حرص است و اینکه شادی بی نیاز و غیر وابسته به امیال و خواسته ها، شادی اصیل است. این شادی حتی موقع شکست، بیماری و... مرگ هم تداوم دارد.

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
وثاق= اتاق و خانه
جان هر صبح و سحر ،همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم ، زدرون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
مطر= باران

چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
حجر= سنگ

زر در آتش چو بخندد ترا می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
قلبی= تقلبی؛ اشاره است به تقلبی بودن منیت کاذب. زر ناب و سره  در کوره آتش از زر تقلبی و ناسره و ناخالصی ها پاک می شود. بنابراین زر ناب از آتش استقبال می کند و در آن می خندد.  همچون فرد مشاهده گری که با لبخند،  درد جسمی و ذهنی را مشاهده می کند ولی تعادلش را از دست نمی دهد. با این تمرین، تعادل و صبرش و شادی درونش افزون گردد.

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
میر اجل= امیر مرگ، امیر بزرگ
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
به عاریتی بودن همه چیز از جمله تاج و تخت شاهی و قانون تغییر و زوال همه چیز اشاره دارد. درک این حقیقت به مشاهده گر در حفظ تعادل ذهنش کمک می کند. به طوری که از اوج مشاهده گری، لذت و غم روزگار را زودگذر می بیند و به آنها واکنش کورکورانه و ویرانگر، نشان نمی دهد.

ورتو عیسی صفتی؟ خواجه! در آموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
اشاره به رهایی از همان پاندول خشم و شهوت عام (وخاص) دارد.

ور دمی مدرسه ی احمد  امی  دیدی
امی= منسوب به ام به معنی مادر، مجازاً درس نخوانده
رو حلا لستت بر فضل و هنر خندیدن
حلا لستت= حلال است بر تو ؛  مشاهده گری و شهود معنوی بر  افکار، چه زائد و غیر منطقی و چه علمی و منطقی رجحان دارد و فضل و هنر عاری از مشاهده گری را نباید جدی گرفت. در واقع مشاهده گری زائل کننده افکار غیر منطقی و عامل اصلی پرورش علم و هنر اصیل و خلاقانه است.

ای منجم، اگرت شق قمر باور شد
شق قمر= شق القمر، معجزه پیامبر(ص)
بایدت بر "خود" و بر شمس و قمر خندیدن
اشاره است به توهمی بودن "خود" و زوال پذیری جهان بیرون و درون و جدی نگرفتن آنها از یک سو و جدی گرفتن شهود معنوی از سوی دیگر.

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
نبات= گیاه، درخت
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
"شادی اصیل درون" بر خلاف "خوشی های منیت کاذب"، نمایش دادن به دیگران، برایش ضروری نیست.

همچو مولانا شاد و از ملامت خود و هر درد و رنجی  رها باشید