بارقه اي از آفتاب (4)




سه استاد خنده و شادي

قبل از ادامه شرح غزل  1989، و در تكميل آن، در اينجا بيتي ازغزل  683 تقديم حضورتان مي گردد و سه استاد ديگر شادي و خنده (البته به غير از مولانا و استادش؛ شمس، و به غير از نوزادن و كودكان نو پا) هم معرفي مي شوند:

میا بی‌دف به گور من برادر  
که در بزم خدا غمگین نشاید

بدون دف بر سر مزار من حاضر مشو، كه مرگ تحولي مبارك و جشني الهي است و در چنين ضيافتي غمگين بودن شايسته نيست.

مرگ شايد بالاترين واقعه ي ناخوشايند زندگي است. انساني كه در طول حياتش عادت كرده به اينكه در مقابل حوادث نا خوشايند و غير منتظره؛ واكنش خشم، ترس، غم و نارضايتي بروز دهد، بديهي است كه وقتي با تلخ ترين واقعه ي غير منتظره زندگي اش مواجه شود، لبخند از يادش برود. اما كسي كه در طول حياتش تمرين كرده كه در همه ي شرايط خوشايند و نا خوشايند، ناظر خندان و صبور باشد، لحظه ی مرگ هم با شكوه تمام لبخند مي زند؛ به ويژه آنكه اگر بداند كه مرگ تحولي مثبت و رو به رشد است. از سوي ديگر، تجربه سكوت ذهن و مرگ "منيت"، ترس از مرگ را (بسته به عمق و دوام تجربه مرگ "منيت") تا حد زيادي زائل مي گرداند.  

27 آذر ماه، سالروز رحلت مولانا، روز عرس مولانا- با ضمه ع و سكون ر- ناميده مي شود ( عرس از عروسي كه لفظي تركي و به معناي محفل شادي و طرب است، مشتق شده است؛ زيرا پيوستن عارف به اصل خود، شادي آور و طرب انگيز است.) و مردم در اين روز به وصيت مولانا به پايكوبي و سماع مي پردازند؛ چون روز وصال جاودانه با معشوقش است.

 در غزل 911 از ديوان شمس مولانا هم چنين آمده است:

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
به دوغ كسي افتادن= كنايه از اشتباه كردن و فريب كسي خوردن و گرفتار آمدن است. مثال از مثنوي: چون مگس در دوغ ما افتاده اي... ( از كتاب آقاي شفيعي كدكني)

مولوي مرگ خودش را تحولي شادي آور تلقي نموده و گريستن بر آن را نا معقول مي شمرد  و بر خلاف چشم ظاهر بينان،  آنچه را موجب حسرت و دريغ مي داند، اين است كه آدمي اسير ديو درون و "منيت ذهني" و حرص و خشم باشد. خروج از "منيت ذهني" و رهايي از وابستگي به اين جهان، يعني مرگ قبل از مرگ، و چنين تجربه اي هم مانند خود مرگ، تحولی شادي آور است.
سهراب سپهري هم در شعر زيرش همين مفهوم شعر مولانا( از غزل 911 ) را مي رساند.

پدرم وقتي مرد، پاسبانها همه شاعر بودند....
مردن پدر و شاعر بودن (شاعر به نظرم در اينجا به معناي با محبت بودن است) پاسبانها، هر دو طبيعي و عادي و قابل پذيرش است. اما آنچه غير طبيعي است، مرگ نيست؛ بلكه اسير منيت بودن، شاعر نبودن،  مهربان و خندان نبودن، غمگين و خشمگين بودن مردم (و پاسبانها و هر كسي در هر شغلي) است.

در واقع اسیر منیت بودن نوعی خود کشی است. مردن طبیعی موجودات فانی و شاعر بودن پاسبانها امری عادی است. اما تبدیل انسان به "شبه انسان" و کشتن و مدفون کردن فطرت الهی جای حسرت دارد. محرومیت از عشق است که  غير طبيعي است و جاي دريغ دريغ گفتن دارد!

مرگ پیش از مرگ يا همان "مرگ منيت" به معناي خودكشي یا مرگ فیزیکی نيست. انواع خودكشي از تدريجي تا ناگهاني همه از نتايج و عوارض "منيت ذهني" است. مولانا هم به این تفاوت اشاره کرده است:

نه چنان مرگي كه در گوري روي
مرگ تبديلي كه در نوري روي

مرگ جو باشي ولي نه از عجز و رنج
بلكه بيني در خراب خانه گنج

همه ي افرادي هم که در سراسر دنيا، تجربه نزديك به مرگ را (-NDE- Near death Experience)‏ پشت سر گذاشته اند، از نوعي شادي و شعف عميق در لحظه مرگ صحبت مي كنند و نگرش آنها نسبت به مرگ تغییر کرده است. آنها مرگ را تحولی روحانی و مثبت تلقی می کنند و ترسی از آن ندارند و با مهربانی و کارهای نیک، خود را برای آن آماده می کنند.

اما در اينجا مي رسيم به سه استاد خنده و شادي:

 سید غلام رسول

دو سال پیش به همراه دو دوست عزیزم، در سفری بسیار کوتاه و لذت بخش، به قصد زیارت بقعه سید غلامرسول از تهران به چاه بهار رفتیم. سفری زیارتی، سیاحتی و خندیدنی. در این سفر نه به هتل و متلي رفتیم و نه به جز یک بار به رستوران. شبها زیر آسمان خدا  خوابیدیم؛ یک بار در جوار امامزاده آقا علی عباس(ع) و شاهزاده محمد(ع) در باد رود کاشان و یک بار هم در پارکی در ماهان کرمان در جوار شاه نعمت الله ولی.  و در مسیر،  داخل ماشین و هر جا  توانستیم، خندیدیم. دوستم حرکت جدیدی در یوگای خنده را چند بار تکرار کرد: به هنگام نوشیدن چایی، که به آن علاقه زیاد دارد، نا خواسته پقی می زد زیر خنده، ..و اسپری چای را به هوا پخش می کرد!!!   
  
سید غلامرسول درست به مانند مولانا وصیت کرده است که در سالروز وفاتش مراسم جشن و سرور بر پا کنند.  آرامگاه سید غلامرسول در پنج کیلومتری شمال غربی چابهار قرار دارد. این بنا در روزگار سلجوقیان بر پا شده است و طرح های نقاشی بر روی دیوارها متعلق به دوره صفوی است.

تا آنجا كه جستجو كردم در مورد صاحب مزار اطلاعات دقيق و قاطعي وجود ندارد. عده اي معتقدند این مزار از آن عارفي است به نام سید عبدالرسول. این شخص در هند زندگي مي كرده است و براي انتخاب همسر،عازم چابهار مي شود. ولي در شب عروسیش دچار كسالت شده و به بستر مرگ مي افتد و وصيت مي كند كه پس از مرگش تا چند روز مراسم جشن  و پايكوپي بر قرار كنند تا روحش بيشتر شاد شود.  از آنجا كه بسیار مورد توجه مردم بوده و چون عروسی نافرجامی داشته، دوستدارانش هر ساله در سالروز مرگش برای او جشن عروسی می‌گرفتند.

بعضی دیگر بر این باورند كه این بقعه، مزار یک لوطی است. مطرب‌های دوره‌گرد را لوطی می‌نامند. لوطی فوت شده چون عمرش را به مطربی و شاد کردن مردم گذرانده، وصیت کرده که پس از مرگش نیز در کنار مزارش رقص و پای کوبی و در حقیقت مراسم شادی بر پا شود و خواسته ‌است تأثیر وجود خود را در شادمانی مردم پس از مرگش نیز حفظ کند.

 این مزار زیارتگاه مردم شیعه و غیر شیعه چابهار است. در گذشته در ماه ذيقعده، مراسم سالروز وفات سيد غلامرسول، چندين روز بر پا بوده است ، حیاط آرامگاه جارو زده می شد و مردم با لباس پاکیزه به فراهم کردن بساط جشن می پرداختند. گفته می شود قوالان پاکستانی، رقاصان هندی و خوانندگان و مهمان نوازان بلوچ به هر طریقی در این شادی خدمت می کردند. زنان مسن به داخل آرامگاه رفته وبه دعا مشغول می‌شدند و به نيابت از ديگران شفاء دردمندان و ساير حاجات را طلب مي نمودند و در همان زمان، مردان در بیرون محوطه  به ساز و دهل مشغول بودند......

دكتر مادان كاتاريا

شبي در آوریل سال 1995و در سرزمين هندوستان، آقای دکتر مادان کاتاریا Dr Madan Kataria  در حال نوشتن مقاله ای در خصوص فوايد متعدد خنده بود و با این سؤال روبرو شد که اگر فواید خنده اینقدر زیاد است، پس چرا ما نمی خندیم، تا از فوايد بيشمارش بهره ببريم؟

صبح روز بعد به پارک نزدیک محل زندگیش رفت و با پنج نفر شروع به خندیدن کرد و این شروع حرکتی بود که هم اکنون بنام یوگای خنده (Laughter Yoga) کاملا شناخته شده است و هر روزه هزاران هزار مردم در بیش از 70 کشور دنیا با این تکنیک ها می خندند.

در ابتدا دكتر كاتاريا به همراه پنج نفر ديگر با گفتن جوک و لطیفه این حرکت را شروع كردند  ولي  پس از حدود یکماه بخاطر تکراری شدن جوکها و مشکلات و كدورت هايي که بعضا بوجود آمده بود، جوک و نظایر آن در یوگای خنده حذف شد.

در يک دوره کوتاه زماني، تمام افرادي که با دکتر کاتاريا هر روز چند دقيقه‌اي بي‌بهانه و بي دليل، مي‌خنديدند شهادت مي‌دادند که بعد از آشنايي با دکتر مشکلات روحي‌شان کاهش پيدا کرده و هر روز با انرژي و نشاط کامل از خواب بيدار مي‌شوند. يک نظرسنجي در همان روزها نشان داد که اين روش درماني باعث شده افرادي که در سر کار حاضر مي‌شوند راندمان کاري بالاتري داشته باشند و...و اينگونه شد كه حالا باشگاه خنده دکتر کاتاريا 2500 شعبه در کشورهايي مثل استراليا، آمريکا، آلمان، سوئد، دانمارک، ايتاليا، نروژ، امارات، سنگاپور و مالزي دارد. نگارنده هم غير مستقيم و با واسطه آقاي مجيد پزشكي دوره مربي گري آقاي مادان كاتاريا را طي نموده است....

* یوگای خنده یک روش خاص برای خندیدن است كه به دليل خاصي نياز ندارد، بدون استفاده از جوک و نظایر آن انجام مي شود.

* در یوگای خنده، خنده با انجام تمرینات خنده توسط جمع شروع می شود، با تماس چشمی و رفتار کودکانه به تدریج اين تمرينات به خنده واقعی تبدیل می شود.

* علت نامیدن یوگای خنده آنست که در اینجا خنده با تکنیک های تنفس و برخي حركات يوگا ترکیب شده است که باعث می شود اکسیژن بیشتری به بدن و مغز برسد که باعث سلامتی و احساس نشاط و انرژی بیشتر می شود. خنده در واقع يك نوع بازدم است.

* یوگای خنده بر این اصل علمی استوار است که بدن و مغز نمی تواند تفاوت خنده مصنوعی و خنده حقیقی را تشخیص دهد و بيشتر فواید فیزیکی و روانشناختی، حتي در خنده مصنوعي هم به بدن خواهد رسيد. خنده هم به سرعت قابل سرايت است.

* غیر از آنکه در باشگاه های خند،ه یوگای خنده انجام می شود، یوگای خنده در موسسات آموزش یوگا، کارخانجات و باشگاه های مختلف ورزشی، مراکز کهنسالان، مدارس و دانشگاه ها و...هم برگزار مي گردد.

بودای خندان - هوته ئی یا هوتی

با تشكر از دوست عزيزم آقاي تبكم كه مطلب زير را در يكي از نظرات وبلاگ نوشته بودند:


هوتي، ملقب به بوداي خندان، از محبوب‌ترين عرفاي ژاپن است.

مشهور است كه هوتي در طول زندگي عارفانه ي خويش، حتي يك كلمه هم بر زبان نياورد و از زماني كه به نور معرفت و عرفان مشرف شد، تنها شروع به خنديدن كرد و هر گاه كسي از او ميپرسيد: «چرا ميخندي؟» او در جواب بيشتر مي‌خنديد. هوتي در حالي كه فقط مي‌خنديد دهكده ها و شهرها را يكي پس از ديگري پشت سر ميگذاشت.


مردم دور او جمع ميشدند و او همچنان ميخنديد. بتدريج خنده ي او به ديگران نيز سرايت ميكرد و اشخاص حاضر در جمع يكي يكي به خنده ميافتادند. در نهايت همه مي‌خنديدند ولي نميدانستند چرا. به خود ميگفتند: «مسخره است. اين مرد خل و چل است. اصلاً ما چرا داريم ميخنديم؟» نگران مي‌شدند و با خود مي‌گفتند: «حالا مردم چه فكر ميكنند؟ ما داريم الكي ميخنديم.» با اين وجود، هنگامي كه هوتي شهري را ترك مي‌كرد مردم در انتظار بازگشت مجدد او به سر ميبردند، زيرا تا آن وقت در طول زندگي خويش با اين شدت و حدت نخنديده بودند. آنها احساس ميكردند كه بعد از اين خنده، حواسشان پاك و شفافتر شده است و چشمانشان بهتر ميبيند. احساس ميكردند كه تمام وجودشان آكنده از نور شده است؛ انگار كه پرده ي سياه سنگيني را از چهره‌ي خود كنار بودند.

به اين ترتيب هوتي همه ي دهكده ها و شهرها را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت و به هر شهري كه ميرسيد، آنجا را سرشار از خنده و شادي مي ساخت. او به مدت چهل و پنج سال تنها يك كار انجام داد، و آن هم خنديدن بود!

جالب است كه در ژاپن، از هيچ كس به اندازه ي هوتي با عزت و احترام ياد نميكنند. در هر خانه اي، مجسمه اي از هوتي وجود دارد. او هيچ كاري غير از خنديدن انجام نداد؛ ولي خنده ي او از چنان عمقي سرچشمه ميگرفت كه در وجود هر كس كه آن را ميشنيد برجا مي ماند و انرژي‌‌اي تازه در وجودش جاري مي‌ساخت.

زندگي او با زندگي يك آدم معمولي خيلي متفاوت بود. زندگي او چيزي نبود جز خنده اي مستمر. ميگويند كه هوتي حتي گاهي اوقات در خواب هم ميخنديد. او شكمي گنده داشت كه موقع خنديدن تكان ميخورد و بالا و پايين ميرفت. خنديدن براي او به قدري طبيعي و ساده بود كه هر چيزي ميتوانست او را به خنده بيندازد، حتي در خواب ـ چرا كه زندگي، چه در خواب و چه در بيداري، چيزي نيست جز يك كمدي.

دیوان شمس- غزل ۶۸۳:
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته‌ام رقصان نماید
خرپشته=  خاك و سنگ قبر

میا بی‌دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست
همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید