بارقه اي از آفتاب (6)


پرده اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
مستور= به معنای پوشیده، صالح و پاکدامن و بسامان

دو تفسیر از این شعر بیان می شود که اولی از آقای شفیعی کدکنی است ولی بنظرم تعبیر دوم بسیار عمیق تر است و می تواند تعبیر اول را هم در بر بگیرد:

تفسیر اول: اندیشه های نا صالح و نا بسامان را ترک کن، زیرا این اندیشه ها، پرده و حجابی می شوند در برابر اندیشه های نیک و بسامان. (این تعبیر هم می تواند درست باشد و بخشی از حقیقت. زیرا حتی امروزه هم بسیاری از مردم؛ به اعمال، هیحانها و گفتار، اهمیت می دهند ولی ریشه ی پنهان شدهء همه ی این ها، یعنی افکار زائد و مضر یا مفید از نظرها پنهان می مانند.).

در مقایسه با تجربهء ظاهری و سطحی بسیاری از آدمها، درك اهميت ريشه اي انديشه و تفكيك انديشه به مفيد و مضر از ژرفای عمیقی برخوردار است. زیرا بسیار ی تصور می کنند که اعمال و رفتار و گفتار فیزیکی از اهمیت بیشتری در مقایسه با حوزه اندیشه برخوردار است. بسیاری از آدمها فقط به ظاهر پدیده های انسانی توجه می کنند، اما تکیه بر اهمیت پایه ای اندیشه و نیت، آگاهی عمیق تری است. آشفتگی دنیای برون ممکن است دیده شود اما کمتر آشفتگی ذهن و تفكرات زائد مولد آشفتگي هاي برون، دیده می شود.

در واقع اندیشهء ظریف و به ظاهر نا پیدا در پشت اعمال و رفتار و گفتار و حتی هیجانهای روانی ما قرار گرفته و علت اصلی بروز آنهاست. از سوی دیگر بسیاری بر این باورند که کار فیزیکی مفید بر گفتار مفید ارجح است و این دو بر نیت و اندیشه مفید ترجیح داده می شود.
اما حقیقت معنوی این است که نیت درونی و نا پیدا از اقتدار عظیم تری برخوردار است.  پالایش و تزکیه در همه سطوح لازم است اما ریشه ای ترین تزکیه، تزکیهء درونی و ذهنی و بر طرف نمودن افکار و اندیشه های نا پاک است.
اما اين نوع تفسير عليرغم همه ظرايفش، يك ايراد اساسي دارد و آنهم اين است كه والاترين بخش هستي انسان يعني مشاهده گري يا "ديده" ناديده گرفته شده است! زيرا بدون فعال شدن ديده، تحول از انديشهء نا پاك به انديشهء پاك و مفيد غير ممكن است.

وقتی در فکر زائد غرق شده ای تو همان اندیشه می شوی. در همان فکر زندگی می کنی!
اما چگونه می توانی به طور اساسی از اندیشه نا پاک و زائد رها شوی؟
روش پاکسازی این افکار نا سالم، از ریشه در آوردن این افکار است. برای ریشه کنی این افکار چاره ای نیست جز اینکه با كمك مشاهده گري، متوجه شویم که از فکر، منیت و شخصیت ساخته ایم؛ منیتی و هویتی فکری و غیر واقعی و بیگانه با ذات اصلی وجودمان. بنابراین بنظرم تفسیر دوم که با این روش تزکیهء اساسی، منطبق است تفسیر عمیق تری است که در تفسیر اول نیامده است:     

تفسیر دوم: حجاب و پرده فکر چیزی جز همان فکر نیست! فکر را رها کن (چون اگر مشاهده گر بی غرضی باشی، مشاهده ی فکر امکان پذیر است) و فکر در هر لباسی ( از جمله در "لباس من") از چشمان تیز مشاهده گری پنهان نمی ماند و راه ترک فکر هم  دیدن واضح و بدون پوشش آن است.

در واقع دو نوع انسان از ديدگاه مولانا معرفي شده است:

شبه آدم: انساني كه اسير عقل جزئي است و از خرد و فرزانگي عقل كلي بي بهره است. چنين انساني با ديد احوليت، از انديشه منيتي ساخته است و غرق و اسير انديشه هاي شرطي شده خود مي باشد. چنين انساني مانند سگي كه دم خود را دنبال مي كند و براي آن موجوديت جداگانه اي قائل است فكر خود را دو شقه تصور مي كند و از آن من ساخته است و با فكر دنبال فكر ديگر مي دود! بنابراين در اين  نوع از انسان، قسمت اصلي وجود آدم يعني مشاهده گري يا همان "ديده" غير فعال است و نمي تواند از اوج مشاهده گري، فكر را در شكلهاي مختلفش، ببيند. انديشه هاي اين انسان هر چند مي تواند مولد دنيا ها و صنايع زيادي شود ولي چون تحت فرمان ديده و عقل كلي نيست، راهي به بهشت و آرامش و شادي ندارد.

آدم:  از "والاترين گوهر وجود آدم" يعني ديده يا مشاهده گري برخوردار است. در چنين انساني عقل كلي يا خرد فعال است و از تفكر و انديشهء خلاقانه و مفيد و در خدمت انسانيت هم حد اكثر استفاده به عمل مي آيد و در نتيجه؛ نيازهاي واقعي او بدينوسيله بر طرف مي شود. ما حصل تجميع ديده ي فعال و تفكر مفيد چيزي جز؛ بهشت آرامش و شادي و رفاه نيست.

آيا اصالت جداگانه اي غير از جنس انديشه وجود دارد؟ بله وجود دارد ولي آن اصالت از جنس انديشه نيست بلكه از جنس ديدن و مشاهده گري است:

تو نه ای این جسم، تو آن دیده ای
وارهی از جسم، گر جان دیده ای
انديشه فقط جرقه هايي از فكر است كه روشن و خاموش مي شوند و حتي استمراري هم ندارند. زندگي و حيات و واقعيت ملموسي ندارند. من و هويت و اصالت و حيات و استمراری از آن قابل حصول نيست. چه برسد به اینكه بتواند انسان را به سخره بگيرد. پس چرا در عمل؛ فکر، انسان رابه سخره گرفته است؟
جمله خلقان سخره انديشه اند
زین سبب خسته دل و غم پیشه اند
علت اصلي آن غير فعال بودن "ديده" است:
 حيلهء انديشه براي فرار از مورد مشاهده كامل قرار گرفتن و لو رفتن ماهيتش چيست؟ فکر خود را مستور و پوشیده کرده است تا از چنگ ادراک ما فرار کند! اما مشاهده گری، فکر را در حالت استتار هم مشاهده می کند.
اما حیله های فکر برای استتار و دیده نشدن پوچ بودنش و دیده نشدن فکری بودن منیت و شخصیت بسیار است: یکی از حیله ها این است که برای اینکه فکری بودن منیت دیده نشود؛ بر اعمال و رفتار و گفتار تکیه کرده و استناد می کند، تا فکری بودن و پوچ بودن منیت دیده نشود. راه دیگر غرق شدن در انرژی هیجانهای فکری ( هیجانهایی نظیر خشم، حسادت، غم وترس و..) است تا علت مولده آنها که فکر و منیت فکری است دیده نشود. در هر دو این تاکتیکها نوعی پوشش واقعی و شبه زنده، به اندیشه ء بی جان و غیر واقعی می پوشاند تا از دیده ها ی ظاهر بین پنهان بماند. اما حيله هاي ديگري هم وجود دارد. مهمترين حيله، غير فعال نمودن"ديده" و ايجاد ديدهء كاذب و احول است:

دو حیلهء ظریف و زیرکانه، ناشی از احولیت (دو بینی) و برای استتار فکر

اما شاید بزرگترين اشتباه و ويروس ذهني که موجب استتار فکر می شود، احوليت است. انديشه، با حيلهء احوليت از همين انديشه يك من مي سازد. "من" و "انديشه" در "چشم ظاهربين" و در "چشم احول" دو چيز هستند، اما در "چشم بينا" يك چيز بيشتر نيست: "جرقه فكري نا پايدار"!
 اگر هزاران فكر و من هاي بيشمار همراه با هيجانهاي خشم و حرص و ..پيرامون آنها جلوه گر شوند و خود را بیشمار بنمايانند: من خشمگين هستم، من غمگين هستم، من دارم فكر مي كنم، من با عرضه هستم ، من خودم را ملامت مي كنم و...باز هم در ديدهء بينا يكی بیش نیست:
گر هزارانند يك تن بيش نيست
جز خيالات عدد انديش نيست

حيلهء اول:
من، شيطاني است و فكر مقدس است. اگر از شر "من" رها شوم، فكر مقدس و فلسفي و منطقي مي تواند بهتر به كارش برسد و دنیا گلستان می شود.
در خود شناسي هم بايد مواظب اين حيله بود. زيرا درست است كه رهايي از "من" در نهايت راه را براي خلاقيت و فكر منطقي باز مي كند ولي اين به شرطي است كه من و فكر با هم و به صورت يك واحد و از اوج ديده شود:
من چو مرغ اوجم انديشه مگس
كي رسد بر من مگس را دسترس
 (من واقعي در شعرفوق همان ديده يا مشاهده گر است.)

اگر من و فكر به صورت يك واحد و آنهم به صورت جرقه هاي فكري ديده نشود، حتي در خود شناسي و در سطح ظاهر ؛ به نام رهايي از منيت و به نام "خود" شناسي، به "فكر" پر و بال داده مي شود؛ ولي در سطح عميق تر ممکن است نه تنها از "منيت" رها نشويم، بلکه، "منيت فكري" چاق و چله تر هم بشود!
بنابراین متوجه باشیم که ضمن استمرار مشاهده گری، یکی از آفت های  مشاهده گری را بشناسیم  و از فرو رفتن در اندیشه، بپرهیزیم و متوجه باشیم که  پرده اندیشه از جنس خود اندیشه است، هر چند در ظاهر به شکل من، ظاهر شده باشد!
بدون فکر و بدون هیجان ناشی از فکر، زندگي را مشاهده کنیم و در واقع مشاهده کننده را هم مشاهده کنیم! آیا در لحظهء مشاهده گری، ذهن درگیر فکر یا هیجان فکری است؟ اگر هست بدون غرض و با لبخند به آسمان ذهن و ابرهای در حال گذر آن، هم نگاه کنیم!   

حيلهء دوم برای استتار فکر:
بر خلاف حیلهء اول، من همان چیز مقدس و لازم و درست است و اين فكر است كه دچار اشتباه مي شود. اگر از شر فكر غير منطقي رها شوم؛ "اصل وجودم" رها مي شود.
در خود شناسي بايد مواظب اين حيله هم بود. زيرا درست است كه رهايي از افكار منفي و اشتباه به اصالت و فطرت ما ميدان مي دهد ، اما اين به شرطي است كه بي پايه بودن منیت و "فكري بودن منيت" و يكي بودن من و فكر از اوج مشاهده گري، ديده شود. در غير اين صورت به نام اصالت و فطرت و به كام منيت خواهد بود. یعنی ممکن است منیت به اسم فطرت افکار منفی را پاکسازی کند! ولی در واقع با این حقه فکر را نجات دهد.

به همين دليل است كه "خود شناسي" هم  عبارت غلط اندازي است زيرا خودي وجود ندارد كه مورد شناسايي قرار گيرد. تنها جرقه هاي انديشه وجود دارد.

بنابراین، همانطور که مولانا می گوید حجاب فکر خود فکر است. غیر از فکر چیز دیگری نیست. نگرد نیست! گشتیم نبود! فقط جرقه های فکر است که در آسمان ذهن می آیند و می روند.  "تصور من" یا "فکر من" هم یکی از فکرهاست و چیزی جدا و بالاتر از فکر ها نیست. "من جدا از فکر" وجود ندارد و نیست. ای برادر جان! "تو" همان اندیشه ای ولی چشم احول (دوبين)،  "تو" و "اندیشه" را جدا می کند، در صورتیکه "مشاهده گر بینا و خموش" می بیند که "تو" و "اندیشه" یکی است و من و توئی در کار نیست:

ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای
در چنين انساني "ديده" غير فعال و خاموش است وانگار وجود ندارد!

تنها وقتی با كمك مشاهده گري، به این ادراک یکی بودن "من" و "فکر" نائل شوی، به طور اساسی بر فکر مسلط خواهی شد و فکر منطقی و خلاق ابزاری در دستان توخواهد بود. اما اگر به این ادرک نائل نشوی اسیر افکار اتو ماتیک و اجباری خواهی بود و از شر فکر منفی در امان نخواهی بود.

به عبارت دیگر، دام احولیت همه را دچار این معضل نموده است که از یک جریان فکر شرطی و عادتی، یک "من" زایانده می شود و طوری وانمود می شود که انگار؛ این من از فکر جداست و این من است که "فکر" را آزادانه و در صورت نیاز واقعی تولید می کند. ولی واقعیت فعلی وجود ما این است: فکر، فکر را به طور شرطی و اتو ماتیک تولید می کند! در واقع اين اسمش فكر نيست نوعي وسوسه اعتياد گونه است كه ما را به سمت اعمال و گفتار واكنشي و منفي سوق مي دهد. در نتيجه به قول حضرت مولانا نبايد هر وسوسه اي را تفكر بناميم و خودمان را اسير و فرمانبردار او نماييم:

هر وسوسه را بحث و تفكر بمخوانيد
هر گم شده را سرور و سالار مداريد

اما اگر همه به طور تجربی و با كمك "ديده"، درک کنند که این فکر با من یکی است؛ کار فکر و من هر دو از سکه می افتد! پس  فکر برای ماندگاری و ادامه سلطه اش  چه کلک و حقه ای سوار کرده که همه را مات و مبهوت خودش نموده است؟
 فکر خودش را با حقه ها ی زیرکانه ای پنهان و مستور کرده است، در صورتیکه چشم مشاهده گر در این دام ها گرفتار نمی شود و فکر از دید او مستور نیست.

اما در شخص اسیر فکر و غرق فکر، دسیسه ی احولیت، مؤثر می افتد: فکر این توهم را ایجاد می کند که یک "فکر" و یک "من"  یا  "تو" وجود دارد! هر جا کار خراب شد که همیشه خراب است! یا به گردن من می اندازد یا فکر! و در نتیجه تحت عنوان من یا فکر، مثل ماهی می لغزد و در می رود! و به زندگی مخفی و انگل وار خود در ذهن میزبانش ادامه می دهد!

گاهی از منیت بد و شیطانی و..می گوید و از تقدس فکر: "من" را می کوبد تا "فکر" جان سالم بدر برد! گاهی هم از فکر منفی و زائد وباور اشتباه و.. می گوید تا من دانا ( همان فکر به لباس دیگر) بتواند با فکر منفی کلنجار رود و ذهن را از افکار بد بروبد.
در این "حیلهء فکر" و نيك و بد كردن افكار، "شكل ديگر فكر" يعني من يا همان"فكر در لباس من" دیده نشده است و از تیر رس ما دور افتاده است. در حالی که مولانا گفت:

خانه را من روفتم از نیک و بد
خانه ام پر گشت از نور احد

بنابراین فکر را ترک کن! زیرا اگر در اوج مشاهده گری حاضر باشی، می توانی بیگانه و توهمی بودن و گذرا بودن فکر را بنگری. می توانی یکی بودن من و فکر را ببینی!  اما اگر غرق در فکر باشی با چشم کور و احول، نمی توانی از "اوج مشاهده گری" فکر را ببینی. وقتی در فکر، غرق شده ای؛ از "خود فکر" من می سازی؛ ولی متوجه "جنس و ماهیت من" که همان فکر است نمی شوی! هر دست و پایی هم که بزنی، ره به جایی نخواهی برد. چون "من" وجود ندارد، فقط جرقه های فکری وجود دارند.

از مولوی می پرسیم که مولوی جان چرا ما مثل تو از اوج به فکر نگاه نمی کنیم؟ تا بتوانیم آن را همانطور که هست ببینیم؟
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
کی رسد بر من مگس را دسترس؟

مولوی در جواب می گوید که بخش اصلی و حقیقی وجودت را به کار انداز! یعنی بخش مشاهده گری یا به تعبیر حضرت مولانا "دیده" یا "دید" خودت را فعال کن!  و همه چیز زندگی را بیطرفانه ناظر باش! تااین بخش اصلی و حقیقی تو جان بگیرد و درنهايت جان را ببیند:

تو نه ای این جسم، تو آن دیده ای
وارهی از جسم، گر جان دیده ای

این مشاهده گری به مشاهده ی جان و رهایی منجر می شود. اما باید مواظب بود و به اسم مشاهده گری، اسیر بازی و احولیت من و فکر نشوی! زیرا در مشاهده گری متوجه می شوی که اغلب، مشاهده کننده ( فکر کننده) با مشاهده شونده ( فکر) یکی است. هر دو جرقه های فکری هستند:

آدمی دید است، باقی گوشت و پوست
هر چه چشمش دیده است آن چیز اوست

بنابراین، مشاهده کننده را هم مشاهده کن!

برای تمرین مشاهده گری ،  مشاهده گری بیطرفانه و با لبخند را به سمت دیدن جسم، دیدن پنج حس و به ویژه دیدن حسهای لامسه و حسهای بدنی، دم و بازدم، دیدن هیجان، دیدن فکرو...، معطوف بفرما! تا چشم جانت برای دیدن جان جهان آماده شود. تا اين بخش فراموش شدهء وجودت زنده و فعال شود و با كشف و شهود به دیدن جان نائل شوی و از آرامش و شادی ابدی برخوردار گردی. حق هم از تو همين را مي خواهد:
حق همي خواهد كه تو زاهد شوي
تا غرض بگذاري و شاهد شوي

 در واقع در اوج مشاهده گري، فكر ابزاري كار ساز در دستان تو خواهد بود نه اينكه تو اسير فكر باشي و تاوان اين اسارت را با درد و رنج پس دهي. علاوه بر جریان همیشگی عشق و شادی، در حالت مشاهده گري، خلاقیت و اندیشه های مفید و منطقی، به موقع و مناسب با نیازهای واقعی به کمک تو خواهند آمد.


غزل كامل شمارهء 505 از ديوان شمس مولانا:

پیشتر آ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست

نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا پس به مرو دور نیست

طلعت خورشید کجا برنتافت
ماه بر کیست که مشهور نیست

پرده اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست

ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست

هر که خورد غصه و غم بعد از این
با رخ چون ماه تو معذور نیست

هر دل بی‌عشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست

تابش اندیشه هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست

پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست

پرده حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست

مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست