اعتماد به عشق

شرح غزل ۲۸۶۵ از غزلیات شمس تبریزی، اثر مولوی

در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی

نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی

عشق (یا خود متعالی یا همان آگاهی ناب یا فطرت پاک الهی) را در عمق وجودت ببین و به آن اعتماد کن،  تا از گرمای آن انرژی بگیری و اقتدار و پاکی غیر قابل وصف اصالت انسان را دریافت کنی. وقتی فضای باز و بی انتهای عشق را درک کردی و از آرامش و شور و شعف آگاهی ورای فکر بهره مند شدی به بزرگترین موهبت دست یافته ای، زیرا قادر به تجربه عشق شده ای.

اما چون هنوز به طور کامل در عشق مستقر نشده ای، ممکن است در هم نشینی با کسانی که عشق را تجربه نکرده اند، دچار تردید شوی! بله احساسش کرده ای ولی اسیران مطلق خود کاذب و همینطور باورهایت که از عشق چیزی نمی فهمند، منکرش می شوند.  شاید مهم تر از دیگران، باورها ی اشتباه خودت و ذهن شکاک خودت باشد. از همین رو شایسته است مثل یک محقق و دانشمند به تحقیق، تجربه و مشاهده ی شفاف باورها و تجربه هایت بپردازی و سعی کنی باورهای اشتباه و از جمله خود کاذب را به چالش بکشی! و کاذب بودن آنها را بیش از پیش دریابی.  

از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت

کار آن است که با عشق تو هم درد شوی

از عشق، آگاهی ناب و بی زمانی و بی مکانی یا همان حالت بی شکلی را طلب کن که در پس هر شکلی پنهان شده است. هنگامی که بی صورت پنهان شده در هر صورت، از جمله ظاهر خودت را درک کردی، نه تنها  از دنیای صورت ها متنفر نخواهی شد، بلکه چون آنها را نوعی حجاب یا تجلی یار می بینی، از آنها به وجد هم می آیی و بسی قدردان و حیران همه صورت های پیرامون خواهی شد. بنابراین مهمترین کار آن است که اصالت خودت یعنی عشق و آگاهی ناب را درک کنی و آن را از خود کاذب و دنیای صورت ها خالص کنی! و با عشق هم درد و هم نفس شوی و از آن طریق خودت و دنیای پیرامونت را نظاره کنی.

چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری

به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی

در حالت محدود و فشرده ی خود کاذب که از کلاف در هم پیچیده ی افکار و هیجان های منفی شکل گرفته، پرواز به قلمرو عشق و یکی شدن با همه امکان پذیر نیست. برای رهایی از درد و رنج ها، چاره ای جز مرگ قبل از مرگ یا محو خود کاذب و اتصال به خود متعالی نداری. این همان کیمیاگری است که مولوی در جای دیگری می گوید: نه چنان مرگی که در گوری روی    مرگ تبدیلی که در نوری روی    

تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند

چونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی

این پدیده کاذب و خود ساخته، یعنی هویت فکری توهمی، دیر یا زود با فرا رسیدن مرگ، و به طور طبیعی مانند حبابی می ترکد و محو می شود. اما متأسفانه از این مرگ محتوم و ناگزیر چیزی جز حسرت عاید ت نخواهد شد و گوهر خود متعالی را درک نکرده از دنیا خواهی رفت. آنکس که رخ عشق را زیارت نکرده باشد کور از دنیا رفته است! بنابراین قبل از اضمحلال و از هم پاشیدن طبیعی منیت کاذب به هنگام مرگ، آستین ها را بالا بزن!

برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند

تو چرا قانعی از عشق کز او زرد شوی

درست است که عشق هم چون زندگی بر پایه تغییر و دگرگونی استوار است و رخساره عاشق از درد و قبض فراق و هم نشینی با خود کاذب و یا رنج پاکسازی از عادت­های قدیمی، زرد می­شود!! اما باز به لطف همین عشق، طراوت و سر سبزی خود­متعالی و حالت بسط و شادی حقیقی و تعادل ذهن هم نصیب عاشق می­شود. مانند برگی که زرد می­شود ولی دیری نمی­پاید که از بیخ و بنتر و تازه اش، دوباره سبز می گردد.

بنابراین جای هیچ نگرانی و نا امیدی برای عاشق وفادار وجود ندارد. وقتی قانون ناپایداری همه چیز را درک کنی و یقین کنی که این نیز بگذرد، آنگاه صبر و تعادل ذهن بر آمده از خود متعالی در تو پرورش می یابد. بدین منوال اگر حتی زردی مرگ طبیعی هم فرا برسد از آن نمی ترسی و بالبخند به استقبالش خواهی رفت، چون سر سبزی دیگری در انتظار تو خواهد بود.


در مطلب قبلی شعر:  غیر  آن   زنجیر    زلف    دلبرم         گر     دو صد   زنجیر    آری     بردرم به شکل   غیر  از  آن   زنجیر    زلف    دلبرم         گر     دو صد   زنجیر    آری     بگسلم؛ هم آمده است. در واقع این شعر نوعی ترجمه یا تفسیر زیبا از  لا اله الا الله است.          

 

منابع:

کتاب های آقای مصفا، غزلیات شمس تبریز اثر شفیعی کدکنی، تصویر گری در غزلیات شمس اثر سید حسین فاطمی و نظرات شخصی نگارنده

این مطلب در کانال تلگرام این سایت به آدرس زیر هم می آید:

آدرس کانال:  https://t.me/avazedoust

 

موضوع: اصالت انسان، توهم خود، عشق، شرح غزل، مولوی، مشاهده گری، صبر

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظر خود را بخط فارسی بنویسید.

لطفاً فقط نظرتان درباره‌ی مطلب نوشته شده را بنویسید. و اگر پیامی برای نویسنده دارید، به پیوند "تماس با نویسنده" مراجعه نمایید.