معجزه تسلیم و رضا

 

)قفل زفتست و گشاینده خدا  دست در تسلیم زن   و اندر  رضا  "مولوی"    خود کاذب قفل محکمی است و زمانی که با تسلیم و رضا از خود کاذب عبور می کنی، خدا  راهگشای زندگی ات می شود.(

 در جستجوی آرامش مباش! در آرزوی حالتی غیر از آنچه اکنون در آن هستی مباش! در غیر اینصورت (و با نخواستن آنچه هستی و خواستن آنچه که نیستی) تو یک تضاد درونی و مقاومت نا آگاهانه در درونت خلق می کنی.

خودت را بابت اینکه در وضعیت آرامش ( یا خوشبختی، بی ترسی، فقدان نگرانی، رهایی و...) نیستی سرزنش نکن و خودت را ببخش!

هنگامی که دست از این حرص و خواستن آنچه نیست می کشی، و نا آرامی خودت را می پذیری، نا آرامی ات مبدل به آرامش می شود.

(به قول مولانا:

جمله بی قراری ات از طلب قرار توست

طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست

ور نه همه مرادها  همچو نثار آیدت)

هر چه را که کاملاً می پذیری و اجازه می دهی همانطور که هست باشد، ترا وارد کیفیت رهایی و آرامش می کند (که از قبل در عمق وجودت حاضر بوده است!).

  (دو پرسش در اینجا مطرح می شود:

*چگونه مطمئن شوی که پذیرش تو کامل بوده است؟

-  طوری آن را بپذیر که انگار انتخاب مشتاقانه خودت بوده است.

-  از خودت بپرس آیا من حاضرم با این حالت-ترس، بی قراری، نا امیدی، نگرانی و...- تا آخر عمرم زندگی کنم؟ اگر صمیمانه پاسخت، آری است، پذیرش و تسلیم تو هم کامل است.

** آیا این پذیرش به معنای منفعل بودن و تسلیم در مقابل زورگویی و...است؟

خیر. پذیرش و تسلیم درونی باعث می شود که به جای واکنش کورکورانه و بی خردانه  (که اغلب بی نتیجه هم هست و آلوده به ترس و خشم و حسادت و...)؛ کنش خردمندانه در مقابل چالش های زندگی نشان دهی. وقتی وضعیت روانی خودت و اتفاقات لحظه حال را می پذیری و آن را صمیمانه خواست خدا می دانی، ترس و خشم و بی حوصلگی و تنبلی...در درونت کاهش می یابد و انرژی و قدرت و بردباری لازم برای مقابله با چالش های زندگی و نقص های روانی خودت را پیدا می کنی.)

و این معجزه تسلیم و رضا است.                                                                                                                                                                                                

"مطالب داخل پرانتز توضیحات بیشتر برای ترجمه متن زیر از اکهارت توله در کتاب نیروی حال: بخش، یک راهنمایی برای روشن شدگی معنوی، است" :    

                                                                  

 "Don't look for peace. Don't look for any other state than the one you are in now; otherwise, you will set up inner conflict and unconscious resistance. Forgive yourself for not being at peace. The moment you completely accept your non-peace, your non-peace becomes transmuted into peace. Anything you accept fully will get you there, will take you into peace. This is the miracle of surrender"

 

― Eckhart Tolle, The Power of Now: A Guide to Spiritual Enlightenment.

پیام مرگ و راز زندگی

 

Death is a stripping away of all that is not you. The secret of life is to "die before you die" and find that there is no death.  Eckhart Tolle

مرگ، هر چه را که تو نیستی از بین می برد. راز زندگی این است: مردن قبل از مرگ و درک اینکه مرگی وجود ندارد. " اکهارت توله "

هر چه که تو نیستی شامل جسم (حس های بدنی)، ذهن (شامل افکار، هیجان ها و خاطرات) و دریافت های حسی از دنیاست که همگی ناپایدار و موقتی اند. با فرا رسیدن مرگ، همه این موضوعات آگاهی از بین می روند، ولی خود آگاهی ناب، باقی می ماند.

مرگ جو باشی ولی نه از عجز و رنج    

 بلکه  بینی  در خراب خانه، گنج       "مولوی"

مرگ جویی"من کاذب"  به خاطر نرسیدن به خواسته های سیری ناپذیرش و عادت شدید به ملامت خود است. تمایل به خودکشی از آخرین نقشه های خود کاذب و از بدبختی های انسان اسیر دیکتاتوری خود کاذب و افکار و هیجان های وابسته به آن است! و با بینش و درک عمیق نبودن خود کاذب، بسیار متفاوت است. اما از همین درد و رنج مصراع اول با پرسش گری محققانه و خودنگری بی غرضانه، و البته با جدیت و مراقبه مستمر، به مصراع دوم می رسیم:  وقتی از خود می پرسیم که چه کسی یا چه چیزی در درون مان را ملامت می کنیم؟ ملامت کننده کیست؟ ملامت شونده چه کسی است؟ کسی یا چیزی را پیدا نمی کنیم! فکر یا هیجان را پیدا می کنیم ولی صاحب آن یعنی خود کاذب را خیر! و به مصراع دوم شعر مولانا می رسیم یعنی به هیچ بودن فضای بیکران درون و گنج عظیم "خود متعالی" 

اصل وجود من و درخت انگور

مولانا از مرگ قبل از مرگ در جای دیگری این گونه سخن می گوید:

 ای خنک آنکس که پیش از مرگ مرد

یعنی او از اصل این رز بوی برد

من این افکار، هیجان ها، حس های بدنی، دیدنی ها، شنیدنی ها و... نیستم، زیرا این ها دائماً در حال تغییر ند و با مرگ، خاموش می شوند. ولی آگاهی بیکران که اصل هستی من و این درخت انگور(رز) است، ازلی و ابدی است. نکته جالب اینکه حتی اصل دنیای خارج نظیر بوستان ها و درختان انگور و همه دیدنی ها و شنیدنی ها و بوئیدنی های آن، در فضای بیکران آگاهی است که در عمق جان من حضور دارد! دیدن ، شنیدن، بوئیدن، لمس کردن و چشیدن همه در درون من و در فضای بیکران آگاهی ورای فکر رخ می دهند. خوشا به حال کسی که غرق شدن در موضوعات آگاهی نظیر دیدنی ها، شنیدنی ها، افکار، هیجان ها و...مانع درک او از مرگ پیش از مرگ (یعنی از یک سو آگاهی نسبت نبودن من کاذب و از سوی دیگر درک آگاهی بیکران ورای فکر) نمی شود.

چنین کسی می فهمد که حتی اصل وجود دنیای بیرون هم، آگاهی بیکران ورای زمان و مکان است، که در عمق جان ما حضور دارد. 

صوفیی در باغ از بهر گشاد

صوفیانه روی بر زانو نهاد

پس فرو رفت او به خود اندر نغول

شد ملول از صورت خوابش فضول

که چه خسپی آخر اندر رز نگر

این درختان بین و آثار و خضر

امر حق بشنو که گفتست انظروا

سوی این آثار رحمت آر رو

گفت آثارش دلست ای بوالهوس

آن برون آثار آثارست و بس

باغها و سبزه‌ها در عین جان

بر برون عکسش چو در آب روان

باغها و میوه‌ها اندر دلست

عکس لطف آن برین آب و گلست

ای خنک آنکس که پیش از مرگ مرد

یعنی او از اصل این رز بوی برد

   مادر بت ها

ریشه و مادر انواع بیشمار  بت پرستی های آشکار و پنهان و ریز و درشت که اغلب نادیده گرفته می شوند، چیزی جز خود باختگی و پرستش افکارمان نیست.  جالب اینکه اغلب افکار، مهمل، بیهوده، اتوماتیک و حتی مضر هستند و  ما نسبت به اغلب افکارمان کنترلی نداریم و حتی قادر به خاموش کردن آنها نیستیم؛ اما تقریباً هر فکری هم که در ذهن ما می گذرد مطلق می انگاریم  و باور می کنیم!، یا حداقل تحت تأثیر شدید آن واقع می شویم و خودمان را با آن یکی می پنداریم...در صورتی که افکار اصل وجود ما نیست و اغلب افکار، از نظر ارزش و اهمیت در حد سرو صدای شکم هستند!!! افکار تلقین شده و اتوماتیکی نظیر من بی عرضه یا با عرضه ام! ، من بدبخت یا خوشبختم! من باید یا نباید این کار را می کردم! و حتی افکاری مانند من پیر یا جوانم! من غمگین یا خشمگین هستم! همگی حول من یا خودی می چرخند که از اساس وجود خارجی ندارد!! به عبارت دیگر پایه زندگی ما بر هویت و منیتی شکل گرفته که وجودش زیر سؤال است و شبحی تخیلی است. من کاذب به قول مولانا  نیست هست نما ست. اگر فکر را از خود کاذب بگیری، خاموش می شود و می میرد. از این رو لاینقطع، وراجی افکار ادامه دارد تا حیات من کاذب به خطر نیفتد!

مغناطیس پر قدرت افکار، چنان ما را به خود مشغول می کنند، که برای درک  " شعور ورای فکر لا یتناهی "    که   " اصل وجود "  ماست و از جنس عشق و آگاهی مطلق است، فرصتی باقی نمی ماند...  شعور لایتناهی که در کل هستی ریشه دارد، ولی فکر و ذهن محدود ما قادر به  درک آن  نیست...ولی با همان شعور ورای فکر به راحتی درک می شود:

جان شو و از راه جان،   جان را شناس

یار   بینش شو،         نه     فرزند قیاس               "مولانا    "

فکر   و یا قیاس،  با تلفیقی از افکار و هیجان ها ،  "خود مجزا و توهمی "  بنا نهاده  و کورکورانه آن را باور کرده است که البته واقعی نیست و گول زننده است و ما را از درک والاترین نعمت زندگی یعنی خود متعالی محروم کرده است...ولی حتی با پرسش های منطقی و دقیق فکری و ذهنی هم این خود کاذب و  متزلزل زیر سؤال می رود و نبودنش فاش می شود!

حال برای درک آن شعور و آگاهی مطلق ورای فکر که تهی بنظر می رسد (تهی از موضوعات آگاهی نظیر افکار، هیجان ها و دیدنی و شنیدنی ها و...)     ولی اصل همه مخلوقات و موضوعات آگاهی است، بهتر است قبل از این که فرصت ما با رسیدن مرگ به سر رسد و از وصال این معشوق بی همتا، محروم بمانیم، از دل و جان رو به سوی آن   " هستی نیست نما "  (خود متعالی یا آگاهی بی انتها)   بکنیم و از غرق شدن کورکورانه در    " نیست هست نما "   (خود کاذب و موضوعات آگاهی نظیر دیدنی ها، افکار، هیجان ها و...)    بپرهیزیم...به قول حضرت مولانا در این رباعی زیبا:

علمی که ترا گره گشاید بطلب

زان پیش که از تو جان برآید  بطلب

آن نیست که هست می نماید بگذار

 آن هست که نیست می نماید  بطلب

دوری از   حماقت و احمقان درونی و بیرونی

                                                                                                                           مطلبی را جایی دیدم به نقل از  فروید که:  " از مشکلات اصلی ما محاصره شدن به دست ابله هاست."    و همینطور از  دنیس ویتلی:   "  از کوته نظران چنان بگریزید که گویی از طاعون گریخته‌اید، چرا که بادیدگاه‌های محدود خود، انگیزه ‌های شما را سرکوب خواهند کرد ...!!  " 

یاد داستانی از دفتر سوم مثنوی معنوی افتادم،  تحت عنوان "  گریختن عیسی علیه السلام،  فراز کوه،   از احمقان"  حیفم آمد  آن داستان   و  شرح مختصری از آن  را خدمتتان   تقدیم نکنم. بنظرم دیدگاه مولانا در این زمینه بسیار ژرف، مفید  و  کاربردی ست و برای محققین  خود شناسی ارزشمند و راهگشاست :

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

صحبت احمق بسی خونها که ریخت

حضرت مولانا در داستان زیر توصیه می کند که همچون عیسی مسیح (ع) از احمق گریزان باشید. از حضرت مسیح نقل است که:  " از زنده کردن مردگان ناتوان نشدم  ولی  از اصلاح  احمقان درمانده شدم."

 اما پرسش های زیادی در این داستان مطرح می شود که فرد محقق باید خود به جستجوی پاسخ ها همت کند:  اینکه احمق کیست و  در واقع حماقت چیست؟ جنس و ماهیت و ریشه حماقت در حیطه فکر است یا خارج آن؟ کدام بخش وجود من می تواند احمق باشد؟ حماقت بشر  ذاتی  یا  عرضی است؟    آیا حماقت تنها فردی است یا جمعی و جهانی؟   آیا حماقت فقط در دیگران وجود دارد یا در درون تک تک ما هم " احمق درونی " یافت می شود؟ حماقت مربوط به "من کاذب" است یا "من متعالی"؟ آیا عدم شناخت این دو من، حماقت است؟ ضرر و زیان حماقت کدام است؟ آیا هزاران جنگ خانمانسوز در طول تاریخ بشریت و میلیون ها کشته،  یکی از عوارض این حماقت نیست؟ راه  گریز از حماقت چیست؟  آیا صرف علم و دانش آکادمیک انسان را از حماقت می رهاند؟  آیا دانشمند احمق هم داریم؟ و...

مولوی در جای دیگر به ضرورت احتراز و فرار از حماقت درونی  هم تأکید داشته است و آن را مشکل تر از فرار از احمق بیرونی می داند:   

  می‌گریزم تا رگم جنبان بود                                                                                                                                    کی فرار از خویشتن آسان بود؟

در جای دیگری مولانا حماقت را "محدودیت"   می داند:

ده مرو، ده  مرد را احمق کند

عقل را بی نور و بی رونق کند

در اینجا ده سمبل حصار محدودیت و شهر سمبل لایتناهی و بیکرانگی است. ده محدودیت چیست؟ چه چیزی انسان را محدود، محروم از بزرگترین نعمت و در نتیجه دچار بزرگترین حماقت می کند؟

اینکه من خودم را جزو یک گروه یا باند بدانم و کورکورانه از آن دفاع کنم و به آن افتخار کنم و ببالم و یا برعکس نسبت به آن احساس حقارت کنم، در هر صورت مرا محدود و در حصار تعصب و نادانی  نگه می دارد. بزرگترین محدودیت و حماقت این است که خود را مترادف با موضوعات محدود و زود گذر کنم و جالب اینکه این یکی پنداشتن خود با این موضوعات، فقط در حیطه  "یک فکر"    است!!! و جالب تر از آن اینکه وجود یا عدم وجود این "من مشترک"  در همه این یکی پنداشتن ها  زیر سوال است!! : 

من سوئدی ام. من آنگولایی ام. من کانادای ام. من زن هستم. من مردهستم. من جوانم. من پیرم. من سفید پوستم. من سیاه پوستم. من زشتم. من زیبا هستم. من با عرضه ام. من بی عرضه ام. من دامپزشکم. من نقاشم. من پدرم. من مادرم و.....

یکی از ساده ترین باندها و محدودیت ها، گروه دوستان به ظاهر صمیمی است. در کنار برخی فوایدش، اگر آگاه نباشیم، مضرات فراوانی هم دارد: مثلاً باند دوستان نوجوان را در نظر بگیرید که جو و اتمسفر گروه، موجب می شود که به راحتی، کارهای خلاف و مصرف مواد مخدر  به اعضاء گروه تحمیل شود و  گفتن   "نه"     در این "باند دوستان"  تقریباً غیر ممکن و گناه کبیره است!!!   ایراد دیگرش ایجاد دوستی بین خودی و دشمنی با  غیر خودی است. در صورتیکه دوستی واقعی  بدون قید و شرط است و شامل همه انسان ها و حتی غیر انسان ها هم می شود.

ورود به سایر روستا ها ی محدودیت زا:

 یکی پنداشتن خود (من کاذب) با جنسیت، ثروت، شغل، کشور، مذهب، برچسب های قرار دادی و...تقریبا با هر چیزی که بتوان تصور کرد، ایجاد می شود. در صورتی که اولاً این نوع همانند سازی فکری از اساس اشتباه است، چون من تصوری و تخیلی و کاذبی که همانند سازی به آن نسبت داده می شود، وجود ندارد!!   ثانیاً  من متعالی که واقعی است، ورای همه این محدودیت ها و روستا هاست.  من متعالی، همان آگاهی مطلق ورای فکر است و در این قالبهای محدودیت زا نمی گنجد. در شهر لایتناهی آگاهی مطلق  و  بیکرانگی و یکی بودن با همه، دو گانگی، تمایز ، دشمنی و  ناشادی  غایب است.

و اما اشاره ای به اصل داستان:

عیسی مریم به کوهی می‌گریخت

شیرگویی  خون او می‌خواست ریخت

آدم کنجکاوی از حضرت مسیح (ع) که در حال فرار بود، علت فرارش را می پرسید:

از که این سو می‌گریزی ای کریم؟

نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم

گفت: از احمق گریزانم    برو

می ‌رهانم خویش را    بندم  مشو

آن شخص دوباره از حضرت مسیح پرسید که شما که مریض ها را شفا می دهی و مرده ها را زنده می کنی چرا   از احمق فراری هستی؟

گفت: آخر آن مسیحا نه تویی

که شود کور و کر از تو مستوی؟      مستوی شدن= بهبود یافتن

چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای

برجهد   چون شیر صید آورده‌ای     شیر صید آورده= شیری که شکاری پیدا کرده است

حضرت مسیح تصدیق می کند که بله من همان مسیح معروف هستم  که با خواندن اسم اعظم بر نابینایان و ناشنوایان،  آن ها را شفا می دهم، مرده را زنده می کنم و  کوه را از هم می شکافم.  اما همین معجزه ی اسم اعظم،  بر  دل احمق تأثیری نمی کند! و علت آن را هم  قهر خدا می داند:

گفت: آری آن منم.  گفتا: که تو

نه ز گل، مرغان کنی، ای خوب‌رو؟      اشاره به :   از گل  پرنده ساختن و به اذن خدا پران شدن آن پرنده  ( آیه 49 سوره عمران)

گفت: آری. گفت: پس ای روح پاک

هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک؟

کان فسون و اسم اعظم را که من

بر کر و بر کور خواندم شد حسن

بر که سنگین بخواندم شد شکاف

خرقه را بدرید بر خود تا بناف               آن کوه خرقه جسمش را تا ناف آن بشکافت و پاره اش کرد.

برتن مرده بخواندم گشت حی

بر سر لاشی بخواندم گشت شی

خواندم آن را بر دل احمق به ود             ود=    با ضمه واو   و تشدید دال؛     دوستی و  محبت

صد هزاران بار  و  درمانی نشد

گفت: رنج احمقی قهر خداست

رنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاست

رنج احمقی    قهر خداست   در صورتی که بیماری، ابتلا و آزمایش خداست.  به عبارت دیگر درد فیزیکی، بیماری و حتی مسائل غیر روانی ریز و درشت فردی و اجتماعی، درد ها و رنج هایی است که می توانند مایه و عامل رشد و تکامل و همدلی آدمی باشند. بیماری و پیری و...جزو طبیعت زندگی است و حتی انسان وارسته از  این حماقت اساسی،  به مرگ  که به ظاهر بزرگترین درد  است،  لبخند می زند!!  اما هویت کاذب فکری جزو طبیعت ذاتی بشر نیست و  وصله ای است ناجور!! و رنجی است که ناشی از قهر و دوری از   خدا   و  دوری از   فطرت الهی   و من متعالی است.

رنج اصلی بشر حماقتی است که در هویت و منیت فکری ریشه دارد.  اگر آدمی به آن حماقت دچار شود ( که متاسفانه شده است)، دچار توهم اساسی می شود و از هر کاهی کوهی می سازد و البته موجب ضرر و زیان  واقعی هم می شود. افسردگی، اضطراب و جنگ و کشتار و...همگی به نحوی، در این معضل اساسی بشر ریشه دارند.  مولوی در جای دیگری سبب و علت غم و خسته دلی بشر   را نه بیماری و پیری و  فقر اقتصادی و...می داند، بلکه  ریشه ناشادی و گرفتاری بشر را اسارت فکری و باور کردن  منیت کاذب ناشی از آن می داند:

جمله خلقان   سخره اندیشه اند

زان سبب    خسته دل و  غم پیشه اند

در خاتمه توصیه مولانا این است، که از احمق ها چه درونی و چه بیرونی دوری کنید و ریشه خونریزی ها را هم ذکر می کند. البته این به معنای خشونت نسبت به احمقان نیست. در عین احتراز از آن ها در مواردی که خردمندی ایجاب می کند، از درون عشق و محبت خالصانه نسبت به آن ها هم اکیداً توصیه می شود. مولوی در جاهای مختلف بر پرهیز از خشم و کینه تأکید کرده است، زیرا خشم از ریشه های نفسانیت و حماقت است. مولوی صبر و مدارا نسبت به نا اهلان را توصیه نموده است. نظیر: با سیاست های جاهل صبر کن!   یا : صبر با نا اهل، اهلان را جلاست. یا: ای سلیمان در میان زاغ و باز    حِلمِ حق شو با همه مرغان بساز  و...

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

صحبت احمق بسی خونها که ریخت

اندک اندک آب را دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

 در مورد احمق های بیرونی هم این نکته را بایستی مد نظر داشت که افراد دارای  فرکانس و سطح انرژی پایین، ناخود آگاه هم که شده مایلند، شما را پایین کشیده و هم سطح خود کنند!!! و انرژی و دین شما  را بدزدند. اگر انسان از درون خودباخته حماقت جامعه باشد، گرفتار همان حماقت خواهد شد. مولانا در حای دیگری به ثبات قدم و تکیه بر بینش ناشی از "من متعالی"  و عدم خودباختگی در برابر  منیت کاذب (که جامعه هم مروج آن است)، دعوت می کند:

دﯾﺪ ﺧﻮد ﻣﮕﺬار از دﯾﺪ ﺧﺴﺎن !

ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮدارت ﮐﺸﻨﺪ اﯾﻦ ﻧﺎﮐﺴﺎن !

  جناب حافظ  هم در این خصوص توصیه مشابه ای دارد:

نخست موعظه پیر می فروش این است      که از مصاحب ناجنس احتراز کنید 

و نکته آخر هم که مولوی در بیان این  داستان متذکر می شود این است که:

آن گریز عیسی نه از بیم بود

ایمن است او،    آن پی تعلیم بود

 

منبع معانی  کلمات در اشعار مولانا:    شرح مثنوی معنوی آقای کریم زمانی


تحقیق نکرده  نا امید نشو!

 

دور می بینی سراب و می دوی

عاشق آن بینش خود می شوی

ظاهراً حوادث روزگار، سخنان و رفتار دیگران و...می توانند موجب حال بد ما شوند ولی هیهات که یک حلقه مفقوده ای در این میان هست و در واقع نیست! که همواره نادیده گرفته شده است:

من ناامید هستم...من افسرده ام...من عصبانی هستم...من حسودم...من احساس تنهایی می کنم و... همه این هیجان های رنج آور ( که بی ثبات و ناپایدارند.) که اغلب موجب درد و آسیب بدنی هم می شوند، در یک چیز مشترکند و آن هم    "من  " است.

در مواردی که قرار است اقدامی برای رفع آن هیجان منفی شود، تمامی توجه به سمت علل و عوامل بیرونی ایجاد کننده آن، سوق داده می شود و همواره تجسس در زیر بنای آن هیجان که   "من فرضی "    است، نادیده گرفته می شود. زیرا همواره در وجود آن  "من " شک یا پرسشی مطرح نشده است و این همان جهل مرکب بنیادین است.

متأسفانه همواره کورکورانه و در ابهام این   " من " را پذیرفته ایم و هرگز مانند یک محقق بررسی نکرده ایم که این    "من"    که نا امید و...شده کیست و چیست؟ آیا سراب است یا آب گوارا و حقیقی؟!

مهمترین تحقیق زندگی

 برای اجرای این تحقیق عملی و تجربی، هر زمان که هیجان و حالی مانند ناامیدی و...بروز کرد، آستین ها را بالا بزن و جستجو و تحقیق کن که مثلاً چه کسی یا چه چیزی در وجود من،  نا امید شده است؟

آیا بدن می تواند نا امید شود؟  ...بیچاره بدن برای همدردی و همراهی با آن من کذایی و فرضی، دچار انقباض، حس های بدنی ناخوشایند و انواع درد ها می شود و تمایزی بین من کاذب و واقعی قائل نیست؛ ولی آیا خودش قابلیت نا امید شدن را هم دارد؟

کدام بخش از بدن یا کدام حس بدنی در حال تغییر، آن "من کذایی" است؟

آیا فکر می تواند نا امید شود؟  فکر قابلیت و قدرت نا امید شدن را ندارد. فکر اغلب استدلالش را بر اساس من فرضی می چیند. و بر اساس ایمان کورکورانه به آن  "من" ،  ادعاهایی را مطرح می کند و با  مثلاً  "هیجان ناامیدی " همراهی می کند، افکار، بی ثبات و نا پایدارند. کدام فکر نا امید شده است؟

 کدام فکر آن من کذایی است، که همه این هیجان ها به خاطر او بر انگیخته شده است؟

آیا هیجان برانگیخته شده، آن "من کذایی" و به قول آقای مصفا، موصوف همه صفت هاست؟ هیجان ،خود معلول است. در این تحقیق وقتی خود هیجان را هم بررسی می کنی، می بینی که هیجان منهای افکار همراهش و در سکوت درون، تنها ارتعاش یا انرژی است. در واقع هیجان  ترکیبی از فکر و حس بدنی است و بدون این دو تغییر کرده و محو می شود. بنابراین، آیا در واقع هیجان قدرت نا امید شدن را دارا می باشد؟

 کدام هیجان  "آن من کذایی " است که همه هیجان ها به خاطر و برای  او ست.  

در این تحقیق تجربی، وقتی " من " و پایه و اساس هیجان ها و صفت ها را زیر نورافکن مشاهده گری قرار می دهی، تاریکی من کاذب محو می شود و با محو آن، هیجان های منتسب به آن هم فرو می ریزد.

به همین دلیل است که من کاذب  از دیده شدن مستقیم و بینش حقیقی بیش از همه چیز می هراسد و از این تحقیق اساسی و مهم زندگی با حیله های مختلف رو گردان است. من کاذب عاشق کژ بینی و بینش ناقص و کورکورانه خویش است، تا دیده نشود و سراب را آب گوارا نشان دهد.  لحظات نا امیدی، لحظات گرانبهایی برای این تحقیق اساسی زندگی است. به سراب نزدیک و نزدیک تر شو و با تمام وجود سراب را با چشم باز ببین. 

فرصت فرار و دور شدن را به من کاذب نده...

پاداش این تحقیق شجاعانه، بیدار شدن از خواب خود کاذب و درک و لمس و نزدیک شدن به من متعالی و فطرت اصیل انسانی است. من متعالی و بی انتها و بدون شکلی که واجد چندین خصلت بنیادین است: سکوت درون، آگاهی از هر تجربه ای، آرامش، تعادل و هماهنگی، عشق بی قید و شرط و شادی مطلق و بدون دلیل ظاهری، بی رنگی مطلقی که هیچ رنگی (نا امیدی، خشم، حسادت و...) به خود نمی گیرد.

رحمت بی‌حد روانه هر زمان

خفته‌اید از درک آن ای مردمان

جامه ی خفته خورد از جوی آب

خفته اندر خواب جویای سراب

مولوی در بیت آخر تمثیل بسیار جالبی آورده: فردی در کنار جوی آب خوابیده و لباسش از آب (من متعالی) خیس است ولی خودش در خواب جویای سراب   (خواسته ها و رفع رنج های منیت کاذب) است!