دوری از حماقت و احمقان درونی و بیرونی
مطلبی را جایی دیدم به نقل از فروید که: " از مشکلات اصلی ما محاصره شدن به دست ابله هاست." و همینطور از دنیس ویتلی: " از کوته نظران چنان بگریزید که گویی از طاعون گریختهاید، چرا که بادیدگاههای محدود خود، انگیزه های شما را سرکوب خواهند کرد ...!! "
یاد داستانی از دفتر سوم مثنوی معنوی افتادم، تحت عنوان " گریختن عیسی علیه السلام، فراز کوه، از احمقان" حیفم آمد آن داستان و شرح مختصری از آن را خدمتتان تقدیم نکنم. بنظرم دیدگاه مولانا در این زمینه بسیار ژرف، مفید و کاربردی ست و برای محققین خود شناسی ارزشمند و راهگشاست :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
حضرت مولانا در داستان زیر توصیه می کند که همچون عیسی مسیح (ع) از احمق گریزان باشید. از حضرت مسیح نقل است که: " از زنده کردن مردگان ناتوان نشدم ولی از اصلاح احمقان درمانده شدم."
اما پرسش های زیادی در این داستان مطرح می شود که فرد محقق باید خود به جستجوی پاسخ ها همت کند: اینکه احمق کیست و در واقع حماقت چیست؟ جنس و ماهیت و ریشه حماقت در حیطه فکر است یا خارج آن؟ کدام بخش وجود من می تواند احمق باشد؟ حماقت بشر ذاتی یا عرضی است؟ آیا حماقت تنها فردی است یا جمعی و جهانی؟ آیا حماقت فقط در دیگران وجود دارد یا در درون تک تک ما هم " احمق درونی " یافت می شود؟ حماقت مربوط به "من کاذب" است یا "من متعالی"؟ آیا عدم شناخت این دو من، حماقت است؟ ضرر و زیان حماقت کدام است؟ آیا هزاران جنگ خانمانسوز در طول تاریخ بشریت و میلیون ها کشته، یکی از عوارض این حماقت نیست؟ راه گریز از حماقت چیست؟ آیا صرف علم و دانش آکادمیک انسان را از حماقت می رهاند؟ آیا دانشمند احمق هم داریم؟ و...
مولوی در جای دیگر به ضرورت احتراز و فرار از حماقت درونی هم تأکید داشته است و آن را مشکل تر از فرار از احمق بیرونی می داند:
میگریزم تا رگم جنبان بود کی فرار از خویشتن آسان بود؟
در جای دیگری مولانا حماقت را "محدودیت" می داند:
ده مرو، ده مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
در اینجا ده سمبل حصار محدودیت و شهر سمبل لایتناهی و بیکرانگی است. ده محدودیت چیست؟ چه چیزی انسان را محدود، محروم از بزرگترین نعمت و در نتیجه دچار بزرگترین حماقت می کند؟
اینکه من خودم را جزو یک گروه یا باند بدانم و کورکورانه از آن دفاع کنم و به آن افتخار کنم و ببالم و یا برعکس نسبت به آن احساس حقارت کنم، در هر صورت مرا محدود و در حصار تعصب و نادانی نگه می دارد. بزرگترین محدودیت و حماقت این است که خود را مترادف با موضوعات محدود و زود گذر کنم و جالب اینکه این یکی پنداشتن خود با این موضوعات، فقط در حیطه "یک فکر" است!!! و جالب تر از آن اینکه وجود یا عدم وجود این "من مشترک" در همه این یکی پنداشتن ها زیر سوال است!! :
من سوئدی ام. من آنگولایی ام. من کانادای ام. من زن هستم. من مردهستم. من جوانم. من پیرم. من سفید پوستم. من سیاه پوستم. من زشتم. من زیبا هستم. من با عرضه ام. من بی عرضه ام. من دامپزشکم. من نقاشم. من پدرم. من مادرم و.....
یکی از ساده ترین باندها و محدودیت ها، گروه دوستان به ظاهر صمیمی است. در کنار برخی فوایدش، اگر آگاه نباشیم، مضرات فراوانی هم دارد: مثلاً باند دوستان نوجوان را در نظر بگیرید که جو و اتمسفر گروه، موجب می شود که به راحتی، کارهای خلاف و مصرف مواد مخدر به اعضاء گروه تحمیل شود و گفتن "نه" در این "باند دوستان" تقریباً غیر ممکن و گناه کبیره است!!! ایراد دیگرش ایجاد دوستی بین خودی و دشمنی با غیر خودی است. در صورتیکه دوستی واقعی بدون قید و شرط است و شامل همه انسان ها و حتی غیر انسان ها هم می شود.
ورود به سایر روستا ها ی محدودیت زا:
یکی پنداشتن خود (من کاذب) با جنسیت، ثروت، شغل، کشور، مذهب، برچسب های قرار دادی و...تقریبا با هر چیزی که بتوان تصور کرد، ایجاد می شود. در صورتی که اولاً این نوع همانند سازی فکری از اساس اشتباه است، چون من تصوری و تخیلی و کاذبی که همانند سازی به آن نسبت داده می شود، وجود ندارد!! ثانیاً من متعالی که واقعی است، ورای همه این محدودیت ها و روستا هاست. من متعالی، همان آگاهی مطلق ورای فکر است و در این قالبهای محدودیت زا نمی گنجد. در شهر لایتناهی آگاهی مطلق و بیکرانگی و یکی بودن با همه، دو گانگی، تمایز ، دشمنی و ناشادی غایب است.
و اما اشاره ای به اصل داستان:
عیسی مریم به کوهی میگریخت
شیرگویی خون او میخواست ریخت
آدم کنجکاوی از حضرت مسیح (ع) که در حال فرار بود، علت فرارش را می پرسید:
از که این سو میگریزی ای کریم؟
نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت: از احمق گریزانم برو
می رهانم خویش را بندم مشو
آن شخص دوباره از حضرت مسیح پرسید که شما که مریض ها را شفا می دهی و مرده ها را زنده می کنی چرا از احمق فراری هستی؟
گفت: آخر آن مسیحا نه تویی
که شود کور و کر از تو مستوی؟ مستوی شدن= بهبود یافتن
چون بخوانی آن فسون بر مردهای
برجهد چون شیر صید آوردهای شیر صید آورده= شیری که شکاری پیدا کرده است
حضرت مسیح تصدیق می کند که بله من همان مسیح معروف هستم که با خواندن اسم اعظم بر نابینایان و ناشنوایان، آن ها را شفا می دهم، مرده را زنده می کنم و کوه را از هم می شکافم. اما همین معجزه ی اسم اعظم، بر دل احمق تأثیری نمی کند! و علت آن را هم قهر خدا می داند:
گفت: آری آن منم. گفتا: که تو
نه ز گل، مرغان کنی، ای خوبرو؟ اشاره به : از گل پرنده ساختن و به اذن خدا پران شدن آن پرنده ( آیه 49 سوره عمران)
گفت: آری. گفت: پس ای روح پاک
هرچه خواهی میکنی از کیست باک؟
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا بناف آن کوه خرقه جسمش را تا ناف آن بشکافت و پاره اش کرد.
برتن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق به ود ود= با ضمه واو و تشدید دال؛ دوستی و محبت
صد هزاران بار و درمانی نشد
گفت: رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاست
رنج احمقی قهر خداست در صورتی که بیماری، ابتلا و آزمایش خداست. به عبارت دیگر درد فیزیکی، بیماری و حتی مسائل غیر روانی ریز و درشت فردی و اجتماعی، درد ها و رنج هایی است که می توانند مایه و عامل رشد و تکامل و همدلی آدمی باشند. بیماری و پیری و...جزو طبیعت زندگی است و حتی انسان وارسته از این حماقت اساسی، به مرگ که به ظاهر بزرگترین درد است، لبخند می زند!! اما هویت کاذب فکری جزو طبیعت ذاتی بشر نیست و وصله ای است ناجور!! و رنجی است که ناشی از قهر و دوری از خدا و دوری از فطرت الهی و من متعالی است.
رنج اصلی بشر حماقتی است که در هویت و منیت فکری ریشه دارد. اگر آدمی به آن حماقت دچار شود ( که متاسفانه شده است)، دچار توهم اساسی می شود و از هر کاهی کوهی می سازد و البته موجب ضرر و زیان واقعی هم می شود. افسردگی، اضطراب و جنگ و کشتار و...همگی به نحوی، در این معضل اساسی بشر ریشه دارند. مولوی در جای دیگری سبب و علت غم و خسته دلی بشر را نه بیماری و پیری و فقر اقتصادی و...می داند، بلکه ریشه ناشادی و گرفتاری بشر را اسارت فکری و باور کردن منیت کاذب ناشی از آن می داند:
جمله خلقان سخره اندیشه اند
زان سبب خسته دل و غم پیشه اند
در خاتمه توصیه مولانا این است، که از احمق ها چه درونی و چه بیرونی دوری کنید و ریشه خونریزی ها را هم ذکر می کند. البته این به معنای خشونت نسبت به احمقان نیست. در عین احتراز از آن ها در مواردی که خردمندی ایجاب می کند، از درون عشق و محبت خالصانه نسبت به آن ها هم اکیداً توصیه می شود. مولوی در جاهای مختلف بر پرهیز از خشم و کینه تأکید کرده است، زیرا خشم از ریشه های نفسانیت و حماقت است. مولوی صبر و مدارا نسبت به نا اهلان را توصیه نموده است. نظیر: با سیاست های جاهل صبر کن! یا : صبر با نا اهل، اهلان را جلاست. یا: ای سلیمان در میان زاغ و باز حِلمِ حق شو با همه مرغان بساز و...
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
در مورد احمق های بیرونی هم این نکته را بایستی مد نظر داشت که افراد دارای فرکانس و سطح انرژی پایین، ناخود آگاه هم که شده مایلند، شما را پایین کشیده و هم سطح خود کنند!!! و انرژی و دین شما را بدزدند. اگر انسان از درون خودباخته حماقت جامعه باشد، گرفتار همان حماقت خواهد شد. مولانا در حای دیگری به ثبات قدم و تکیه بر بینش ناشی از "من متعالی" و عدم خودباختگی در برابر منیت کاذب (که جامعه هم مروج آن است)، دعوت می کند:
دﯾﺪ ﺧﻮد ﻣﮕﺬار از دﯾﺪ ﺧﺴﺎن !
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮدارت ﮐﺸﻨﺪ اﯾﻦ ﻧﺎﮐﺴﺎن !
جناب حافظ هم در این خصوص توصیه مشابه ای دارد:
نخست موعظه پیر می فروش این است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
و نکته آخر هم که مولوی در بیان این داستان متذکر می شود این است که:
آن گریز عیسی نه از بیم بود
ایمن است او، آن پی تعلیم بود
منبع معانی کلمات در اشعار مولانا: شرح مثنوی معنوی آقای کریم زمانی