پیام مرگ و راز زندگی
Death is a stripping away of all that is not you. The secret of life is to "die before you die" and find that there is no death. Eckhart Tolle
مرگ، هر چه را که تو نیستی از بین می برد. راز زندگی این است: مردن قبل از مرگ و درک اینکه مرگی وجود ندارد. " اکهارت توله "
هر چه که تو نیستی شامل جسم (حس های بدنی)، ذهن (شامل افکار، هیجان ها و خاطرات) و دریافت های حسی از دنیاست که همگی ناپایدار و موقتی اند. با فرا رسیدن مرگ، همه این موضوعات آگاهی از بین می روند، ولی خود آگاهی ناب، باقی می ماند.
مرگ جو باشی ولی نه از عجز و رنج
بلکه بینی در خراب خانه، گنج "مولوی"
مرگ جویی"من کاذب" به خاطر نرسیدن به خواسته های سیری ناپذیرش و عادت شدید به ملامت خود است. تمایل به خودکشی از آخرین نقشه های خود کاذب و از بدبختی های انسان اسیر دیکتاتوری خود کاذب و افکار و هیجان های وابسته به آن است! و با بینش و درک عمیق نبودن خود کاذب، بسیار متفاوت است. اما از همین درد و رنج مصراع اول با پرسش گری محققانه و خودنگری بی غرضانه، و البته با جدیت و مراقبه مستمر، به مصراع دوم می رسیم: وقتی از خود می پرسیم که چه کسی یا چه چیزی در درون مان را ملامت می کنیم؟ ملامت کننده کیست؟ ملامت شونده چه کسی است؟ کسی یا چیزی را پیدا نمی کنیم! فکر یا هیجان را پیدا می کنیم ولی صاحب آن یعنی خود کاذب را خیر! و به مصراع دوم شعر مولانا می رسیم یعنی به هیچ بودن فضای بیکران درون و گنج عظیم "خود متعالی"
اصل وجود من و درخت انگور
مولانا از مرگ قبل از مرگ در جای دیگری این گونه سخن می گوید:
ای خنک آنکس که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
من این افکار، هیجان ها، حس های بدنی، دیدنی ها، شنیدنی ها و... نیستم، زیرا این ها دائماً در حال تغییر ند و با مرگ، خاموش می شوند. ولی آگاهی بیکران که اصل هستی من و این درخت انگور(رز) است، ازلی و ابدی است. نکته جالب اینکه حتی اصل دنیای خارج نظیر بوستان ها و درختان انگور و همه دیدنی ها و شنیدنی ها و بوئیدنی های آن، در فضای بیکران آگاهی است که در عمق جان من حضور دارد! دیدن ، شنیدن، بوئیدن، لمس کردن و چشیدن همه در درون من و در فضای بیکران آگاهی ورای فکر رخ می دهند. خوشا به حال کسی که غرق شدن در موضوعات آگاهی نظیر دیدنی ها، شنیدنی ها، افکار، هیجان ها و...مانع درک او از مرگ پیش از مرگ (یعنی از یک سو آگاهی نسبت نبودن من کاذب و از سوی دیگر درک آگاهی بیکران ورای فکر) نمی شود.
چنین کسی می فهمد که حتی اصل وجود دنیای بیرون هم، آگاهی بیکران ورای زمان و مکان است، که در عمق جان ما حضور دارد.
صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزهها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
باغها و میوهها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
ای خنک آنکس که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظر خود را بخط فارسی بنویسید.
لطفاً فقط نظرتان دربارهی مطلب نوشته شده را بنویسید. و اگر پیامی برای نویسنده دارید، به پیوند "تماس با نویسنده" مراجعه نمایید.